پرسید: چه کار میکنی؟
جواب دادم: نقاشی میکشم.
وقتی رفت، در ذهنم ادامه دادم: تلاش میکنم نقاشی بکشم.
رو به روی بوم سی در چهل نشسته بودم، سفید.
حقیقت بود. انگار دارم دوباره تکرار میشوم. انگار هنر دارد همانطور از رگهایم خارج میشود که داستاننویسی شد. هنوز نمیتوانم به کلمه بیاورم چنین چیزی، در کنار چیزهای دیگری که تازگی اتفاق افتادهاند، چقدر مرا میترساند و نتیجههای احتمالیاش چه خواهد بود.