فهمیدم دوباره دارم سوگواری میکنم. نقطههای مشترکی بین این دو ماجرا پیدا کرده بودم اما تا همین لحظه این فکر به ذهنم نرسید که قاعدتا سوگواری هم بعدش میآید. حالا فقط به یک پایان (Closure) نیاز دارم.
فهمیدم دوباره دارم سوگواری میکنم. نقطههای مشترکی بین این دو ماجرا پیدا کرده بودم اما تا همین لحظه این فکر به ذهنم نرسید که قاعدتا سوگواری هم بعدش میآید. حالا فقط به یک پایان (Closure) نیاز دارم.
So long to all of my friends Every one of them met tragic ends
هیچ کدامشان را نمیشناختم، چهرهی هیچیک آشنا نبود اما همگی دوستان عزیزم بودند. در قلبم دوستشان داشتم. کنار هم جمع شده بودیم، میخندیدیم، در خیابان بودیم شاید، در حال رقصیدن و نواختن نتهای زندگی. زندگی؛ آری، مصداق سرزندگی بودیم. همگی در نور چراغها زیبا و ابدی به نظر میرسیدند. گویی در آن گوشهی ناکجاآباد از شهر بخشی از نیروی عظیم کیهانی در رگهایشان جریان داشت و ذرات وجودشان میدرخشید.
سایهی سیاه را خوب به خاطر ندارم، اما آن لحظه را که زمان کرانمند شد به روشنی حس میکنم. سایه با قدمهایی استوار جلو آمد و اسلحهاش را به سمتم گرفت. آنقدر سریع بود که تا صدای شلیک در گوشمان زنگ نزد، نفهمیدیم چه اتفاقی دارد میافتد. روی زمین افتاده بودم و بیهوده دستم را روی چشمهای که در بدنم باز شده بود فشار میدادم. فرصت نداشتم درد بکشم، در مقابل چشمان وحشتزدهام شلیک بعدی در سر دوستم نشست و بدنش بدون مکثی بر زمین افتاد.
دیگر صدایی وجود نداشت، فقط صدای شلیک بود و خون. با بدنی که دیگر تکان نمیخورد، به تماشای کشته شدن دوستانم نشسته بودم. مانند سربازهای خط مقدم، یکی یکی با صدایی که تا ابد طنین داشت بر زمین میافتادند. هر لحظه یک تیر نو میخوردم اما نمیمردم. قلبم پاره پاره شده بود. اشکهام جاری بود و دهانم به هق هق بریدهای باز، اما صدای خودم را نمیشنیدم. دستان خونیام را به سمت سایه به تمنا دراز کرده بودم. شاید باید به جایش چشمانم را بیرون میکشیدم تا این واقعه نادیده شود. اگر دیده نشده بود امکان داشت واقعی نبوده باشد؟
یک گلوله در شکمم نشست. درد جدیدی اضافه نشد، دردی بیشتر از چیزی که دیده بودم نمیتوانست وجود داشته باشد. این بار به پهلو افتادم و حالا سرم رو به روی چهرهی یکی از دوستانم بود. دست لرزانم را برای گرفتن دستش دراز کردم. امید داشتم زنده باشد، فقط یک لمس کوچک... صدای قدمهای سایه را شنیدم. بالای سرم ایستاده بود.
اول دستانم را دور سینه حایل کردم، میخواستم از قلبم محافظت کنم. اما همان لحظه فهمیدم این قلب مجروح توان زنده ماندن ندارد. سرم را بر گرداندم و با همهی ارادهای که برایم مانده بود به او خیره شدم. چهره نداشت، تنها سایهای به حجم جهان که شمایل انسان گرفته بود. سپس حفرهی اسلحه را دیدم و تاریکی درونش تا ابد ادامه یافت.
.
.
شروع این آهنگ، پایان خوابم بود. از آن موقع این تراژدی را هرروز به گونهای به یاد میآورم که انگار واقعیست.
ایستاده بودم پای ظرفشویی و نخودها را از میان عدسها جدا میکردم. صدای فریادها را میشنیدم. سعی کردم غذایی پیدا کنم که با هردو پخته شود و زحمتش را از سرم کم کنم. بیهوده. همه چیز بیهوده بود. نگاهم از پنجره به آسمان افتاد. آبی روشن با ابرهای سفید که خورشید کمی لمسشان کرده بود. فکر کردم تنها چیز زیبایی که وجود دارد، آسمان است.
در این بیراههی تاریک نشستهای و اشک میریزی. گفته بودی خورشید را بلعیدهای. نور کجا رفت؟
دنیام کوچک شده، خیلی کوچک. مثل یه دایره زیر پام که اگر یه کم دیگه تنگ بشه، تعادلم رو از دست میدم و ازش میافتم بیرون.
حرفی برای گفتن نیست. آمدم اینجا همین را بگویم، حرفی برای گفتن نیست. منتظر چه چیزی هستید؟ حرفی برای گفتن نیست. اصلا دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده است. دیگر ادامه ندهید، حرفی برای گفتن نیست. در همین نقطه خواندن را تمام کنید، صفحه را هر چه زودتر ببندید، حرفی برای گفتن نیست. چه میتوان گفت؟ دیگر کلمهای وجود ندارد. پس حرفی هم وجود ندارد. دیگر راهی برای ارتباط برقرار کردن نیست. زبان مردهاست. باید بتوانید وارد جمجمهام شوید تا ببینید درونش خالیست. و سرم دارد منفجر میشود از حجم حرفهایی که برای گفتن نیست. شاید... وقتش رسیده به دوران پیش از اختراع کلمات برگردیم. برگردیم به آن زمان که همه چیز فقط تصویر بود. فهمیدم، راهش همین است. آنقدر سرم را به کیبورد میکوبم که بشکند و بتوانید درونش را ببینید که حرفی برای گفتن نیست. همهاش همین بود. متن تمام شد. بروید دیگر، بروید پی زندگیتان.
کلید قلبم را بهت دادم. فقط تا بفهمم هیچوقت نمیخواستیاش.
.
یا چنان که شاعر میگوید: "I bared my soul for you and all I got was static."