یک باره فهمیدم این چیزی که مدت زیادیه دارم حسش میکنم، بغضه. اینقدر ناگهانی بود که احساس کردم بهم تجلی شده؛ به همون اندازه شگفتآور. حالا نمیدونم با این مکاشفه چیکار کنم، با این چنگک توی گلوم. نمیدونم نورونهای آینهایم سوختهاند یا اونقدر احساساتم رو خفه کردم که یه کم دیگه تیغههاش رو باز کنه نفسم بالا نخواهد اومد.
پ.ن: نظرات تا مدت نامشخصی بسته است.