به نظر می‌رسه آبان چیزی برای گفتن ندارم، با اینکه توش کم اتفاق نیفتاده. همه چیز توی سرمه و به کلمه در نمیاد. 
کیا دیروز بهم گفت:"این چند وقت خطی بودم." و بعد فهمیدم یه اصطلاحه که خودش اختراع کرده. امروز دائم به خطی بودن فکر می‌کردم و اینکه چه اصطلاح جالب و مناسبی. 

دیشب بعد از همه چی، ساعت حدودای 11-12 شب تنها چیزی که می‌خواستم این بود که فقط گریه کنم، با اینکه یکی دو ساعت قبلش توی ماشین گریه کرده بودم یه کم. الان هم همینطورم. نمی‌فهمم چرا، اون هم بعد از اتفاقات سخت و جالبی که افتاد. دیشب گریه نکردم، می‌دونم الان هم نمی‌کنم.
منتظرم یک چیزی تموم بشه، اما نمید‌ونم چی. منتظرم اون یک چیز تموم بشه تا یک چیز دیگه رو شروع کنم اما نمید‌ونم چی. فقط منتظرم، می‌شینم و وقت می‌کُشم.
یه مدت که از خونه بیرون نری، دوباره بیرون رفتن سخت می‌شه. هرچقدر بیشتر طول بکشه، سخت‌تر می‌شه. 
می‌گه برای من adhd اینطوریه که همین که چشمم رو از چیزی بردارم یا سرم رو برگردونم، اون چیز دیگه برام وجود نداره. میگم این یه چیزی توی فلسفه نبود؟ جواب میده آه من از فلسفه متنفرم.