استادهای دانشگاه: تکنیک و متریال همه چی ازادید. دستت تون رو ازاد بذارید. قدرت دست تون رو نشون بدید. با احساس تون پیش برید. توی انتخاب هنرمند ازادید.
ما: *کار میکنیم*
استادها: نه اینجوری نه.
استادهای دانشگاه: تکنیک و متریال همه چی ازادید. دستت تون رو ازاد بذارید. قدرت دست تون رو نشون بدید. با احساس تون پیش برید. توی انتخاب هنرمند ازادید.
ما: *کار میکنیم*
استادها: نه اینجوری نه.
One day will come that all these memories are faded away, and I'll feel sth in my chest, I'll miss sth that I won't remember anymore but still, there'll be a fingerprint, a hole that's not going to fill, another forgotten wound on my soul which has left its mark. If I do, if that day comes.
امروز رفتم دم دانشگاه امیر کبیر تا Orangy رو بعد از کنکور عملی هنرش ببینم. وقتی هندزفری به گوش و دست توی جیب خیابون حافظ رو بالا می رفتم، حس های عجیبی داشتم. خاطراتی از زمانی که خودم کنکور هنر دادم یادم اومد. سر کنکور ریاضی توی آزاد تهران مرکز که صبح بود تقریبا خواب بودم، شب قبلش نتونستم از نگرانی بخوابم. به خاطر ترافیک شدید نزدیک بود به کنکور هنر نرسم، در حالی که از سرمو گرفته بودم از پشت پنجره ی ماشین به بیرون نگاه می کردم و تنها چیزی که توی ذهنم بود، ترس از این بود که به تنها راه پیش روم برای تغییر شرایطی که توش گیر کردم نرسم. و اونوقت، چهره ی خوشحالم دم در دانشگاه بهشتی بعد از کنکور هنر قطعا دیدنی بود، به خصوص در قیاس با کنکور صبحش.
کنکور عملی نقاشی/گرافیک رو دوست نداشتم، یک سری مشکلاتی برای کارتم پیش اومده بود که منو تا دانشگاه سوره کشوند. توی یکی از سالن های ورزش دانشکده تربیت بدنی دانشگاه تهران بود. خیلی شلوغ، اولین بار که مهارت هنریم محک زده می شد با کلی شخص دیگه توی موقعیت مشابه خودم، صندلی های نا مناسب که مجبورم کرد برم زمین بشینم، و موضوعی که انتظارش رو نداشتم. کنکور عملی ادبیات نمایشیم ولی، تجربه ی قشنگی بود. اولین برخوردم با دانشگاه تهران بود. حدود 20-30 نفر بودیم، دوتا از اساتید، یکی خانم میانسال و یک آقای جوون بردنمون توی یه کلاس بزرگ. بعد از اینکه یک سری چیزها رو توضیح دادن، گفتن، شنیدن؛ خوراکی بهمون دادن و یه کاری کردن دور کلاس بدویم و نرمش کنیم تا اضظرابمون کمتر بشه. بعدش هم مصاحبه توی اتاقکی اماده شده با دوتا استاد بود که درمورد مطالعاتت سوال می پرسیدن و با نشون دادن یه تصویر، ازت می خواستن درباره اش بنویسی. همه جای اون ساختمون، سقفش با اوریگامی ها، کلاسش با رنگ عجیب و تصاویری که به دیوار چسبونده بودن، برام جدید و هیجان انگیز بود. یه دنیای نو، که دلم می خواست بخشی ازش باشم.
همه ی این ها یادم اومد و همین طور همه ی نگرانی هایی که اون دوران با خودم به این طرف و اون طرف می کشیدم... . دیدن Orangy، دیدن همه ی اون دخترهایی که تخته شاسی به دست خیابون رو بالا و پایین می کردن، همه ی کسایی که نگرانی ها و رویاهای خودشون رو داشتن بعضی هاشون می تونستن مثل من از رشته های نظری بوده باشن و بعضی نه، باعث شدن به راه خودم نگاه کنم. گاهی اوقات فکر می کنم هیچ کاری نکردم، که هیچ کاری نمی کنم، که جایی نمیرم، که مسیری پیش روم نیست، ولی این پیاده روی کوتاه، یادم انداخت زمانی راهم رو عوض کردم تا توی مسیر دیگه ای قرار بگیرم و با این حال این همچنان راه منه. الان، ترم 7 نقاشی و نزدیک به فارغ التحصیلی و کلی فاصله گرفته از نقطه ی شروع. و سال دیگه، و سال های بعدش، باز هم قراره راهم رو عوض کنم تا مسیر خودم رو طی کنم.
این نگاهی که داشتم، باعث شد بیشتر از قبل به خودم اعتبار بدم. این روز ها، به دونفر طراحی/نقاشی یاد میدم حتی. اینکه می تونم چیزی برای یاد دادن داشته باشم، خوشحالم می کنه. کی میدونه چند سال دیگه قراره چه اتفاق هایی بیفته؟ قراره Orangy توی تغییر راهش با چه اتفاقات فوق العاده ای رو به رو شه؟ امیدوارم زمانی باشه که بتونم برگردم و به الانم نگاه کنم و زمانی رو گذرونده باشم که باعث بشه باز به خودم برای راهی که اومدم اعتبار بدم.
پ.ن: تا حالا دقت نکرده بودم چقدر از دانشگاه/دانشکده های تهران رو دیدم، دانشکده زبان دانشگاه تهران(کلاس های ژاپنی)، هنرها، پردیس مرکزی و دانشکده فنی دانشگاه تهران، دانشگاه علم و صنعت، دانشگاه آزاد علوم تحقیقات(دامپزشکی)، حتی همه ی دانشکده های دانشگاه خودمون رو هم دیدم.
پ.ن2: بعد از فوت همکلاسیم، بعد از همه ی افکاری که توی چنین موقعیتی به ذهن آدم میاد، با خودم فکر کردم اگر من جای اون مرده بودم، بقیه درباره ام چی می گفتن؟ منو با چی به یاد میاوردن؟
از تاریخ هنر خوندن درباره هنر یونان رسیدم به اساطیر و آیینهای باستانی جهان، هنوز مقدمه رو تموم نکرده بودم که از اونجا رفتم سراغ قرآن و بعدش هم خلاصه تفسیر المیزان و نمونه. هر جا هم رسیدم از خودم تراوشات ذهنی به جا گذاشتم. الان هم میخوام برم سریال سوپرنچرال ببینم.
This life is a mess but I like it.
اون روز به طرز عجیبی یاد یکی از همکلاسی های دانشگاهم افتادم. رفتم گروه کلاسمون رو چک کردم و از شوکی که بهم وارد شد نمی دونستم چیکار کنم. فوت کرده بود. تا وقتی عکس میز ختم رو ندیدم باورم نشد. حتی بعد از اون هم نشد. هنوز هم نمی شه. نمی تونم بگم دوست بودیم، خیلی هم دیگه رو نمی شناختیم، با این حال یه موقع قرار بود با هم فیلم ببینیم و درباره شون صحبت کنیم، اما به خاطر کارهای زیاد اون ترم نتونستیم و به باد فراموشی سپرده شد. نازنین دختر خوبی بود. استعداد داشت ولی فکر می کنم بیشتر از اون سخت کوش بود، این چیزیه که خوب یادم مونده. تعطیلات که همه برمی گشتن شهر و خونه هاشون، اون توی خوابگاه می موند تا کار و از کارگاه ها استفاده کنه. پیام های بچه های گروه رو که می خوندی، همه به یه چیز اشاره می کردن، به اینکه اون از هدف هاش صحبت می کرد و داشت تمام تلاشش رو به کار می برد که بهشون برسه. همگی افسوس آینده ای رو می خوردن که می تونست درخشان باشه، و بیشتر از اون، دوست خوبی که دیگه کنارشون نبود و به خاطر مجازی بودن کلاس ها خیلی وقت میشد که ندیده بودنش. آره، هنوز هم باورم نمیشه توی اون عکس داره می خنده در حالی که روبان مشکی کنارشه. اون شب، استاد کارگاه نقاشی ترم قبلمون آخرین کار نازنین رو برامون فرستاد. تیرِ آخر بود. امیدوارم اونحایی که الان هست، خیلی قشنگ تر از اینجا باشه. امیدوارم در آرامش باشی، نازنین عنایت.
امروز یکی بهم سفارش بولت ژرنال دستساز یکساله داد. خیلی خوشحالم! کلی ایده دارم که پیاده کنم. ولی اول باید برم دفتر بخرم. با اینکه کلکسیون دفترچه دارم، هیچکدوم برای بوژو مناسب نیستن.
ایستاد تا بارش را محکم کند. کیسهی کثیفی روی دوشش داشت که اگر کسی از پشت نگاهش میکرد، حجم بزرگ ناهمواری میدید که دوپای لاغر از آن بیرون زده. راهش را از میان کوههای عظیم زبالهی ساختمانی و شهری ادامه داد. حواسش را جمع کرد پا روی جیزی نگذارد که تعادلش را بر هم زند، آن چکمههای لاستیکی به اندازهی کافی بزرگ و لق بودند مه مچ پایش را بشکنند، و شاید هم بیشتر. کوههای زباله جلوی نور خورشید را میگرفتند و بیشتر راه در سایههای کج و معوج فرو رفته بود. هوا رفته رفته خنک می شد. با ذهنی خالی به صدای برخورد کفشهایش با سنگریزهها و جابهجایی وسایل توی کیسهای گوش میداد، انگار آنها در سرش بودند. چند ماهی بود که دستگاه کوچک پخش موسیقیاش از کار افتاده بود و اوقاتش در سکوت میگذشت. لکهای سفید جلوی چشمش را گرفت، نور درخشانی از جایی جلوتر درست بر چشمش میتابید. دستش را حایل کرد و بیاعتنا به پیش رفت. اوایل کارش به دنبال نورهای زیادی میرفت اما چیزی جز آینهی شکسته، خرده شیشه یا تکهای فلز به دست نمیآورد. چیزی چند متر بالاتر از سر او میدرخشید، پایین یکی از بزرگترین تل زبالهای که دیده بود. برای چند دقیقه همانجا ایستاد، در حالی که کیسهاش هنوز بر شانه بود و به راه روبهرویش نگاه میکرد. سایهها حالا عمیق تر شده بودند. کیسه کنار پایش فرود آمد. میلههای آهنی بیرون زده از تل را گرفت و چهار دست و پا از زبالهها بالا رفت. با نقطهی نورانی فاصلهای نداشت که چیزی از زیر پایش در رفت. به سمت پایین سر خورد و شانهاش با تخته چوبی محکم برخورد کرد. مدت زیادی معطل نکرد، با دست دیگر خود را بالا کشید و به منشا نور رسید. میان سطحی از زباله، جواهر سفیدی روی یک دستگیره در قرار داشت. با زور تمام وسایل را کنار زد یا به پایین انداخت. دری فلزی آنجا قرار داشت که ضربه خورده و از چندجا قر شده بود. دستگیره را امتحان کرد اما جدا نشد. نوشتهای را روی در تشخیص داد. تقریبا فرسایش آن را از بین برده اما هنوز قابل خواندن بود: اتاق کهربایی. نسیمی خاکالود را احساس کرد. یک پایش را کنار چارچوب در گذاشت و با دو دست دستگیره را محکم به بیرون کشید. در با صدای بلندی تکان خورد و در لولا چرخید. به محض باز شدن در، نوری سفید و طلایی به بیرون پاشید. تقرییا کور شده بود. وقتی چشمانش به نور عادت کرد، میان چارچوب در قرار گرفت. اتاق کوچکی بود که روی تمام دیوارها و سقفش جواهرات سفید و طلایی کار شده بود.
*اتاق کهربایی یکی از گنجهای پیدانشدهی روسیهاست. اتاقی جادویی از کهربا، طلا، سنگهای قیمتی و آثار هنری که در کاخ کاترین قرار داشت. در طی حملهی نازیها نابود شد و جواهراتش به تاراج رفت ولی هیچ وقت دیگه اثری از جواهرات پیدا نشد. خیلی بعد دوباره این اتاق یا کار دست هنرمندان جدیدی از نو ساخته شد که میتونید با جستوجوی اتاق کهربایی پیداش کنید.
با پروانه های کاغذیم توی اتاق نشسته بودم. حرفت رو زدی و به صفحه سیاه خیره شدم. آب به آرومی از زیر در وارد شد. پروانه ها رو از روی زمین جمع کردم و کف دستم گرفتم. مچ پام توی آب بود. پروانه های سفید ذره ذره بالشون رو جابه جا کردن، دیگه کاغذی نبودن. به آرومی از روی دستم پرواز کردن و اطراف اتاق گشتن. آب تا زانوهام رسیده بود و پیرهن سفیدم به آرومی سرما رو جذب می کرد. اونها شروع کردن دورم پرواز کردن، من هم باهاشون رقصیدم و آهنگی قدیمی رو زیر لب زمزمه کردم تا وقتی که آب به قلبم رسید. پروانه ها روی چهارچوب پنجره نشستن. تلاش کردم بازش کنم اما چیزی جاری نشد. آروم روی لب ها و چشم هام می نشستن و گاهی هم روی موهام. اونقدر سبک بودن که به سختی احساس شون می کردم. بالای کاناپه روی نوک پا ایستادم و قبل از اینکه آب وارد دهنم بشه، هوا رو بلعیدم و پایین رفتم. جایی بین کتاب هام شناور بودم. فشار درون سینه ام دیگه قابل تحمل نبود، لب هام رو باز کردم و همه چیز تاریک شد. کاغذهای کوچیک تقلا کنان خیس می شدن.
+نوشته های این روزهام بخشی از یه چالش یک ماهه نوشتن با یکی ازدوست هامه. برای هرروز یک کلمه/ترکیب/موضوع انتخاب کردیم که درباره اش بنویسیم.