تاریخ نقاشی غرب: صدرمسیحیت

شاید براتون جالب باشه که بدونید بعد از به صلیب کشیدن مسیح، یعنی 2000 سال پیش، اروپا تا 300 سال رنگ مسیحیت به خودش ندید. به دلیل مخالفت های حکومت روم با آیین خداپرستی که مغایر با بت پرستی و آیین های سنتی رومی ها بود، به علاوه ی تحریکات یهودی ها، مسیحیان دسته دسته تعقیب، شکنجه و اعدام می شدند. این شرایط، باعث شد که مومنان به خدا و مسیح، از ترس به زیرِ زمین فرار کنند. اون ها زیر شهرهاشون، دالان ها و راهروهایی کنده بودند و زیر زمین، توی بدترین شرایط ها زندگی می کردند. گاهی دیوار دالان ها رو طوری می ساختن که در صورت اینکه توسط گارد پیدا شدند، اونها رو خراب کنن و دسترسی به باقی دالان ها رو ببندند. به چنین شهرهای زیرزمینی ای، کاتاکومب Catacomb گفته میشه که به همون معنی دالان و شهری زیر شهره. کاتاکومب های مشهوری توی روم، پاریس و شهرهای مهم تر اروپا وجود دارن. جالب اینجاست که توی چنین شرایط سختی، زیر زمین، همراه با خاک و رطوبت و هوای کم و بوی بد(ناشی از قرار دادن اجساد این مومنان در راهرو یا لای دیوارها) و نور کم، نقاشی هایی روی دیوار و سقف های این کاتاکومب ها پیدا شده که نشون میده در هنگام عبادت و موعظه، هنرمندانی هم بودن که با کمترین امکانات، نقاشی هایی با مضامین دینی از عهد قدیم و داستان های ابراهیم و تصاویر مسیح یا مریم با کودکی روی دامنش می کشیدند. مسیح معمولا به صورتی چوپانی تصویر شده که گله ی گوسفند مانند انسان ها رو هدایت می کنه. تکنیک به کار رفته هم فرِسک بوده که نقاشی روی آهک تازه است. با وجود شرایط دشوار و لزوم به سریع نقاشی کردن، نقاشی ها به طرز ماهرانه ای طبیعی کشیده شدن و ویژگی های سنت هنر رومی دارن که نشون میده نقاشان مسیحی رومی هم در میان این مومنان بودن. اگرچه مضامین دینی بودن ولی گاهی دربین شون هم چیزهایی خرافی ناشی از سنت رومی دیده میشده.

این دوره توی تاریخ Pre-christian یا پیشامسیحی نام داره ولی درواقع سه قرن بعد از مسیح رو شامل میشه که میتونیم با نام بهتری، دوره صدرمسیحیت بهش اشاره کنیم. این زندگی مخفی مومنان خدا تا سال 325 میلادی ادامه پیدا میکنه که در اون زمان امپراطور روم، کنستانتین، خوابی میبینه و در طی جنگ هایی از نام مسیحیت استفاده می کنه و پیروز میشه و بعد از مدتی مسیحی میشه. بعد از این، مسیحیت به عنوان دین رسمی امپراطوری بزرگ روم شناخته میشه و بعد از سه قرن فرار و زندگی مخفی، مومنان از کاتاکومب ها بیرون میان و میتونن بدون ترس به عبادت و زندگی شون ادامه بدن. 

روی عکس ها بزنید تا بزرگ بشن.

  • نظرات [ ۱ ]
    • جمعه ۱۲ ارديبهشت ۹۹

    .

    از خودم پرسیدم من هم از اون دسته آدم ها هستم که هرجا برن پشت سرشون خاکستر به جا می ذارن؟

    گاهی اوقات که نمی فهمم چه اتفاقی داره میفته، ایده های انتزاعی رو توی ذهنم می بینم که منفجر میشن. 

    تق تق تق، بوم!

  • نظرات [ ۱ ]
    • جمعه ۱۲ ارديبهشت ۹۹

    Be careful what you wish for

    توی فاصله ی نیمه شب تا سحر، وقتی همه جا توی آبی-سیاه شب غرق شده، پنجره ها رو باز می کردم و همراه باد خنکی که برگ ها رو به خشش می انداخت و دستش رو به صورتم می کشید، کتاب کورالاین از نیل گیمن رو خوندم. و بعد از این همه مدت دیدن انیمیشن اش، توی سن 20 سالگی فهمیدم چه چیزهایی پشت خودش پنهان کرده که دوست دارم درباره شون یه مقدار صحبت کنم.

  • نظرات [ ۱ ]
    • چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۹

    Shout out to the old me

    وقتی به Old me گوش میدم، حس می کنم از غروب گذشته و رنگ آبی روی همه چیز پاشیده، توی ماشینیم، تو داری رانندگی می کنی و منم سرمو از پنجره بردم بیرون. 


    Shout out to the old me
    And everything he showed me
    Glad you didn't listen when the world was trying to slow me
    No one could control me
    Left my lovers lonely
    Had to fuck it up before I really got to know me

  • نظرات [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۹۹

    بالای تخت دنیا

    سیستم ایده پردازی های من و لئو با هم دیگه جور در میان، نه همیشه ولی اغلب. می تونیم تا یه مدت طولانی در مورد یه ایده ی سخت و نامعمول صحبت کنیم و سعی کنیم به اجرا درش بیاریم حتی اگر تقریبا غیرممکن نباشه. درحالی که بالای صندلی ایستاده بودم و کتاب های کتابخونه رو دونه دونه نگاه می کردم، پیامک لئو رو خوندم. "همه ی انتخابای دراماتیکم از لیست خط خوردن. I hate life. " یه لحظه از تصور چهره اش خنده ام گرفت و فراموش کردم بالای صندلی وایسادم. حس هیجان خاصی زیر پوستم بود، کم، ولی وسوسه انگیز. موسیقی ای که توی گوشم پخش میشد هم حماسی بود. حس کردم بالای تختِ قدرت دنیا ایستادیم، همینقدر بداهه، هیجان انگیز و سست. در حالی که معلوم نیست نیم ساعت دیگه این ایده رو هم ناتموم کنار میندازیم یا شمشیر لیاقت رو روی شونه اش میذاریم؟ 

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۹۹

    Don't let me shine

    حرف‌هایی که توی مدت یک ماه قبل نوشته بودم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲ ارديبهشت ۹۹

    .

    گاهی اوقات هم فکر می‌کنی و فکر می‌کنی و فکر می‌کنی ولی هنوز نمی‌تونی با احساست کنار بیای.

    ما برای هم دیگه کی هستیم؟

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۱ ارديبهشت ۹۹

    تعریف‌ناپذیر

    اونقدر از اومدن آینده‌ی وحشتناکی که فکرشو می‌کردم ترسیده بودم که حال رو هم نابود کردم. وقتی حال نابود شد، حالا هرچقدر هم که جلو بری، گذشته نابود شده دنبالت میاد.

    مردم چیزهای عجیبی درباره‌ام میگن. مسئله این نیست که فقط خودمو قبول دارم یا اعتماد به نفس ندارم، مسئله اینه که نمی‌تونم نه حرف خوب و نه حرف بدشون رو قبول کنم. انگار این ها تگ‌هایی هستن که توی هوا شناور می‌مونن و با فاصله ازم قرار می‌گیرن.

    همه چیز هستم و هیچی نیستم. تعریف ناشدنی.

  • نظرات [ ۱ ]
    • دوشنبه ۱ ارديبهشت ۹۹

    قطره‌های آب از روی موهای سیاهش می چکد.

    اون روزی مامان رو مجبور کردم موهامو کوتاه کنه. اونقدر تحمل همین چند سانت بلند شدن و برخورد موهام به گردنم برام سخت شده بود که یک قدم با برداشتن ماشین و زدن همه شون فاصله داشتم. دوست دارم پشت سرم خالی باشه و وقتی دست می‌کشم، چیزی لای انگشت‌هام نمونه و جلوی موهام بلندتر باشه تا هرچند وقت یک بار بریزم‌شون توی صورتم و چشم‌هام رو بپوشونم. برای وقت‌هایی که دلم نمی‌خواد این دنیا رو ببینم. و انگار اگر من نتونم ببینمش، اون‌ها هم نمی‌تونن منو ببینن.

  • نظرات [ ۴ ]
    • يكشنبه ۳۱ فروردين ۹۹

    توی یک شب مِه آلود

    گفتم: یه بار یه جا خوندم می‌گفت اگر خوب نشی، به بقیه هم صدمه میزنی. و چند وقته دارم فکر میکنم خوب نخواهم شد. و اونوقت بقیه ای در کار نخواهد بود.

    مِه: آه, How I found this to be true. و من خیلی میترسم از کل این پروسه. حس میکنم یه حلقه بی نهایته، صدمه زدن و صدمه خوردن، که هر چی عمیق تر بری بیرون اومدن ازش غیرممکن تره. Then again، شاید من هیچ وقت بیرون نیومدم. برای قدم برداشتن خسته نیستی؟ من فکر کنم انرژیش رو هم نداشته باشم حتی. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۲۴ فروردين ۹۹
    آرشیو مطالب
    نویسندگان