"فردا قراره بارون بیاد. بیا اینجا."
می خواستم توی یه جنگ بمیرم. می خواستم توی جنگل تمرین کنم و از درد ماهیچه هام نتونم شب ها درست بخوابم، نیمه شب روی سنگ های سرد و سفت کتابخونه دور کتاب ها چنبره بزنم و یافته هام رو برای استاد تعریف کنم، صبح تا سر تپه بدوم و زخم بردارم. می خواستم بجنگم، صدای شیپور جنگ رو بشنوم و احساس کنم که قلبم در حال بیرون زدن از رگ هامه، دسته ی شمشیرم رو بگیرم و درحالی که از ترس عرق سرد کردم به جلو بدوم، به سمت سرنوشتم... اما اینجا گیر افتادم. بهم میگن جای تو اینجاست ولی مهم نیست چه اتفاقی میفته، هیچ وقت نمی تونم به زندگی در اینجا عادت کنم.
One monster crawled inside
I swear I saw it die
Save me from the nothing I've become
سخت تر شده، دارم بزرگ میشم و مقاومت در برابر خودم سخت تر و سخت تر میشه.
این چه آدمیه که دارم میسازم؟
صفحات اسفند و سال نوی بولت ژورنالی که سفارش گرفتم و درست کردم. این دیگه پست اخره.
دلم میخواد برم به کتابخونهای که اون روز توی Google Map همین اطراف پیدا کردم و کارت عضویت بگیرم تا از عذاب وجدان خرید تازه کتابهایی که قرار نیست به این زودیها بخونم فرار کنم. اینکه از فردا منو توی کتابخونه در حال قرض گرفتن کتاب ببینید اصلا تصور بعیدی نیست.
"قبری شش پایی حفر کن،
دروازهای به آن پایین باز کن.
زیرا که دیگر نمیتوانم روح تو را نجات دهم،
خواهش میکنم دیگر نه. "