امشب بعد از دو (؟) سال لیلا رو دیدم. آخرین بار که دیدمش هم ونک بودیم، توی اون کافه که مجسمه آویزون از سقفش لیلا رو یاد مسخ کافکا انداخته بود (اون موقع هنوز نخونده بودمش)، اون موقع لئو هم بود. پرسیدم ازش خبر داره و گفت نه. نمی‌دونم امیدوار بودم داشته باشه یا نه، اصلا چرا پرسیدم؟ منتظر چه جوابی بودم؟

هوا خیلی سرد بود و توی کافه نزدیک در نشسته بودیم؛ چون بوی سیگار و هرچیز دیگه‌ای که داشتند می‌کشیدند (دست کم من رو) اذیت می‌کرد. کافه سه تا گربه داشت که خودشون رو نزدیک heater ها نگه می‌داشتند یا روی پای مشتری‌ها جا خوش می‌کردند. یکی‌شون هم با پررویی تمام اومد توی بغل من نشست و بعدش خوابید. چنان راحت خوابید که حقیقتا بهش حسودیم شد.

لیلا رو از دبیرستان می‌شناسم. با اتفاقاتی که در طی این چند سال افتاد، از بچه‌های اون مدرسه کذایی، فقط با سدریک و لیلا در ارتباطم. خیلی از هم‌مدرسه‌ای‌هام الان دیگه ایران نیستند. حالا لیلا هم می‌خواد بره. سال دیگه، اینجا رو به مقصد اتریش ترک می‌کنه. بهش گفتم: "تو هم داری میری! احتمال داره دیگه نتونم ببینمت. تا حالا کسی رو ندیدم برگرده". جواب داد:"من می‌شم اولیش!" و فکر می‌کنم آره، شاید. شاید هم نه. شاید هم بیای و اونوقت من اینجا نباشم، اما به زبون نمیارم.

برام خیلی جالبه که با اینکه مدت زیادیه با هم ارتباط نداشتیم، می‌تونه اینقدر راحت راجع به افکار و درونیاتش باهام صحبت کنه. به این فکر می‌کنم که برای خودم هم خیلی مسئله‌ای نبوده، از اون آدم‌هاییه که می‌دونم هرچند وقت هم بگذره، باز احتمالا می‌تونیم یه قرار بذاریم هم‌دیگه رو ببینیم، صحبت کنیم و برگردیم سر زندگی‌مون تا چند سال دیگه. برام از هیولای تنهایی که رهاش نمی‌کنه گفت و فکر کردم این همون افسردگی نیست (در مورد من، هیولای افسردگی/اضطراب)؟ ولی به زبون نیاوردم. می‌خواستم با همون تعریف خودش پیش بریم.

برای اولین بار سن سباستین خوردم و با اینکه خوشمزه بود، یه کم تو ذوقم خورد. فقط یه چیزکیک معمولی بود، بدون کیک. (حالا دارم به خوراکی‌ها هم احساس ناکافی بودن می‌دم؟!) حرف زدیم و چنگال چنگال سن سباستین ناپدید شد. به این فکر کردم که چقدر یک سری مسائل و درگیری‌ها بینمون مشترکه و لیلا چقدر از اون تصویری که ازش توی ذهنم ساخته بودم، فاصله داره. فاصله‌اش خیلی زیاد نبود، ولی الان می‌تونستم بیشتر انسانی ببینمش، بیشتر درکش کنم. گویا همه مثل هم بودیم. در حال دست‌وپنجه نرم‌کردن با بزرگسالی.