امروز روز جالبی بود؛ مِه به ژاپن مهاجرت کرد و سَرو بعد از سه سال از ژاپن به اینجا برگشت تا چند روز بمونه. حالا چهار دوست خارج از ایران دارم که سه‌تاشون ژاپنن. هر چند دقیقه یکبار تلگرام رو چک می‌کردم تا ببینم توی چه وضعیتی هستن و رسیدن یا نه. ادم‌هایی که دیگه سرنوشت‌شون جایی خارج از این سرزمین ادامه پیدا می‌کنه. هنوز عکس‌های کیتسونه از بلیط‌ها و خونه‌اش رو دارم با ملحفه‌های بانمکش، عکس از اولین روزی که سدریک توی فنلاند بیدار شد و با سیاهی زیر چشم‌هاش از بدخوابی رفت به کارهاش برسه، دوتا عکس از سرو که توی اتوبوس از خودش و فضای سبز و مه‌آلود بیرون گرفته بود، حالا هم عکس از مِه توی آینه گِرد خیابونهای کیوتو رو دارم. عکس‌‌ لحظه‌های مهمی که دوست دارم پیش خودم نگه‌دارم، این نگرانی، این هیجان برای آینده‌شون و قدم‌های بزرگی که برداشتن. هر بار که خبر رفتن یکی میاد، همیشه این احتمال هست که دیگه برنگردن و قابل درکه. همیشه احتمالش هست که دیگه این آدم رو نبینی، ولی من فکر نکردم که دیگه نمی‌بینم‌شون. حتی اگر اینجا هم‌دیگه رو نبینیم، حتی اگر خیلی طول بکشه، ته دلم یه خیالی هست که میگه بالاخره یک‌جا دوباره هم‌دیگه رو می‌بینیم؛ تا وقتی که هنوز زیر یه آسمون هستیم.