People come and people go. ね?
People come and people go. ね?
寂しい星を待って
愛されたいを知ってしまった少年
夜空を見上げたなら 今踊って
さよならを謳って 希うまで
[MV] 夜は仄か
- Lily -
I see light at the end of this tunnel... and I'm sorry you don't. I am. But it's there. And if you come with me, I can take you to it.
... So please believe in me.
من ته این تونل نور می بینم. و متاسفم که تو نمی بینی. واقعا هستم. اما اون اونجاست. و اگر باهام بیای، می تونم تو رو هم به اونجا ببرم.
... پس بهم باور داشته باش.
Happy Birthday Sam Winchester!
دیروز تولد شخصیت موردعلاقه ام توی سوپرنچرال بود و من امروز فهمیدم. برای همین به خودم قول دادم حتما یه نقاشی ازش بکشم. واقعا کلمات کم هستن در وصف احساسی که برای این کارکتر دارم و سفری که در طی این مدت باهاش طی کردم. همراه با سم، من هم رشد کردم و خیلی وقت ها چیزهایی رو که نیاز داشتم بشنوم یا به کسی بگم، اونجا پیدا می کردم.
+ May the force be with you.
دست و پاهام سردن اما قلبم توی سینه ام می تپه و تپشش رو همه جا حس می کنم.
قوی و محکم؛ برای اینکه زنده ام.
خاطره ی اون روز سرد در حالی که باد موهام رو به هم می ریخت و ماه بالای سرم بود از ذهنم پاک نمی شه.
Even now, I'm a free soul.
تا روزی که دیگه نباشم... .
آنوبیس (Anubis)، خدای مرگ و تدفین و جهان زیرین در مصر باستان که به شکل یه انسان با سر شغال سیاه به تصویر کشیده می شه.
به جز اینکه خدای مردگانه و مردم مومیایی کردن رو از اون یاد گرفتن، یه وظیفه دیگه هم داره. اون نگهبان روح هاست. خداییه که هنگام قضاوت برای روح افراد مرده حضور داره و قلب افراد رو وزن می کنه. اگر قلب فرد سنگین تر از یک پر(نماد ایزد ماات که ایزد حقیقته) بود، روح اون فرد به خورد یه خدای دیگه به اسم آمیت داده میشه و روحش از دروازه های بهشت رد نمی شه. اما اگر قلب گناهکار نباشه، از دروازه ها عبور می کنه و به سرزمین جاویدان میره.
[این] یه نقاشی دادگاه اوسایرس ئه که داوری نهایی رو به تصویر کشیده. (خدایان جذاب دیگه هم هستن ولی می سپارم تون به ویکی پدیا.)
آنوبیس از 13 سالگی خدای موردعلاقه امه. این همه توی اساطیر گشتم و هنوز که هنوزه آنوبیس صدر لیسته. سعی کردم شخصیتم رو در قالب یک آنوبیس به تصویر بکشم. (هرچند ماسکش بیشتر شبیه ماسک های ژاپنی شده.) این شخصیت داستان داره اما الان وقتش نیست که این داستان رو تعریف کنم. موهاش هم مشکیه اما نمی خواستم دیدن ماسک سخت بشه و رنگش نکردم.
+ امشب عجب بارون سرکشی می باره. عالیه!
++ کلا شبیه یه یوکای مصری شده. لول
They called him 闇 at first and when he left, They found him as 光.
.
آهسته و پیوسته، نه؟
.
Do you have the guts to go through whatever it takes and still raise your head, look straight into everybody's eyes?
Do you have that confidence?
Do you?
.
فن آرت: 30 لایک، 20 ریبلاگ، 5 کامنت
اورجینال کارکتر: 0 -
.
The more you hide something, the brighter it shines.
.
خودم کردم که لعنت بر خودم باد برای من نوشته شده وقتی که نسکافه می خورم. سری بعد رفتم بیرون دیکَف میگیرم و امتحان می کنم. نمیشه اینطوری هربار یه کم دلم قهوه بخواد درهای جهنم رو برای خودم باز کنم که.
.
سال پیش توی وستروس و اطراف زندگی می کردم. این روزها کجام؟ این روزها نیمی از زمان رو توی مصر، بین خدایان و موسیقی متن های قدیمی می گذرونم. اگر گمم کردید، احتمالا بالای هرم جیزه نشستم.
"حفره های سیاه آنقدرها هم که می گویند سیاه نیستند؛ آنها مثل یک جسم داغ، فروزانند و هرچه کوچکتر باشند، فروزانترند." *
گاهی اوقات چراغ ها رو خاموش می کردم و توی اتاق در بسته ام، کف زمین دراز می کشیدم و توی خودم مچاله می شدم. گریه می کردم، دست هام رو دور پاها حلقه می کردم و مچاله تر می شدم. و دلم می خواست اونقدر کوچیک و کوچیک تر بشم که یه نقطه بشم و از این دنیا محو. مثل یه ستاره که درون خودش فرو میریزه و نابود می شه، تبدیل به سیاهچاله می شه. همه چیز رو درون خودش می بلعه. برای همین، وقتی فهمیدم که سیاهچاله ها در واقع پر از نور اند، از شگفتیش گریه کردم.
یک مقدار با رنگ ها بازی کردم:
برای دیدن کیفیت بهتر هر کدوم روشون کلیک کنید.
+ این یه چالش سی روزه است که با آمایا انجام می دم. قرار بر اینه که هرروز یک طراحی یا نقاشی بکشیم و درباره اش چیزی بنویسیم، حتی اگر اون کار فقط یک خط خطی یا جمله هایی بی معنی باشه. خط به عنوان عنصری از طراحی و حرف به عنوان عنصری از نوشتن. (هرکی هم اون روز چالش رو انجام نده اون یکی رو پیتزا مهمون می کنه. :دی)
* از کتاب تاریخچه زمان، استیون هاوکینگ
وقتی به این فکر می کنم که چطور گمت کردم قلبم درد می گیره. توی چه مرحله ای از زندگیم فکر کردم که اگر دور بندازمت، بزرگ میشم؟ چطور شد فکر کردم اگر رهات کنم بهتره؟ فراموش کرده بودم که چقدر از شخصیتم رو شکل می دی، چه حجم عظیمی از وجودم هستی و خودم رو درونت میدیدم و تو رو درون خودم. حالا پیدات کردم و قلبم اونقدر از احساسات پره که نمی دونم چیکار کنم. حالا پیدات کردم و انگار دوباره خودم رو پیدا کردم. قلبم داره زیر این حجم از احساسات منفجر می شه. فراموش کرده بودم که چقدر از چیزهایی که الان پیش فرضم هستن رو به خاطر آشنایی با تو دارم. چطور فکر کردم دور انداختن تو، دور انداختن خودم قراره بهم کمک کنه؟ حالا می بینم که چقدر بهت نیاز داشتم، چقدر دلم برات تنگ شده. چقدر توی من حل شدی و من ازت فاصله گرفتم. فکر می کردم این باید بخشی از بزرگ شدن باشه، اما در اشتباه بودم، تو یکی از دلایلی بودی که ادامه می دادم. حالا دارم با بخش هایی که خیلی وقته رها کرده بودم، ارتباط برقرار می کنم. دیگه هیچ شرمی ندارم از اینکه بگم رویام چیه و تو کی هستی. مگه زندگی چیزی جز این بود؟
I'm collecting the pieces of myself that I threw away. bit by bit... .