وقتی به این فکر می کنم که چطور گمت کردم قلبم درد می گیره. توی چه مرحله ای از زندگیم فکر کردم که اگر دور بندازمت، بزرگ میشم؟ چطور شد فکر کردم اگر رهات کنم بهتره؟ فراموش کرده بودم که چقدر از شخصیتم رو شکل می دی، چه حجم عظیمی از وجودم هستی و خودم رو درونت میدیدم و تو رو درون خودم. حالا پیدات کردم و قلبم اونقدر از احساسات پره که نمی دونم چیکار کنم. حالا پیدات کردم و انگار دوباره خودم رو پیدا کردم. قلبم داره زیر این حجم از احساسات منفجر می شه. فراموش کرده بودم که چقدر از چیزهایی که الان پیش فرضم هستن رو به خاطر آشنایی با تو دارم. چطور فکر کردم دور انداختن تو، دور انداختن خودم قراره بهم کمک کنه؟ حالا می بینم که چقدر بهت نیاز داشتم، چقدر دلم برات تنگ شده. چقدر توی من حل شدی و من ازت فاصله گرفتم. فکر می کردم این باید بخشی از بزرگ شدن باشه، اما در اشتباه بودم، تو یکی از دلایلی بودی که ادامه می دادم. حالا دارم با بخش هایی که خیلی وقته رها کرده بودم، ارتباط برقرار می کنم. دیگه هیچ شرمی ندارم از اینکه بگم رویام چیه و تو کی هستی. مگه زندگی چیزی جز این بود؟ 

 

I'm collecting the pieces of myself that I threw away. bit by bit... .