"حفره های سیاه آنقدرها هم که می گویند سیاه نیستند؛ آنها مثل یک جسم داغ، فروزانند و هرچه کوچکتر باشند، فروزانترند." *
گاهی اوقات چراغ ها رو خاموش می کردم و توی اتاق در بسته ام، کف زمین دراز می کشیدم و توی خودم مچاله می شدم. گریه می کردم، دست هام رو دور پاها حلقه می کردم و مچاله تر می شدم. و دلم می خواست اونقدر کوچیک و کوچیک تر بشم که یه نقطه بشم و از این دنیا محو. مثل یه ستاره که درون خودش فرو میریزه و نابود می شه، تبدیل به سیاهچاله می شه. همه چیز رو درون خودش می بلعه. برای همین، وقتی فهمیدم که سیاهچاله ها در واقع پر از نور اند، از شگفتیش گریه کردم.
یک مقدار با رنگ ها بازی کردم:
برای دیدن کیفیت بهتر هر کدوم روشون کلیک کنید.
+ این یه چالش سی روزه است که با آمایا انجام می دم. قرار بر اینه که هرروز یک طراحی یا نقاشی بکشیم و درباره اش چیزی بنویسیم، حتی اگر اون کار فقط یک خط خطی یا جمله هایی بی معنی باشه. خط به عنوان عنصری از طراحی و حرف به عنوان عنصری از نوشتن. (هرکی هم اون روز چالش رو انجام نده اون یکی رو پیتزا مهمون می کنه. :دی)
* از کتاب تاریخچه زمان، استیون هاوکینگ