?What are we going to do with all this future

بیشتر زمان‌ها، حس می‌کنم چیزی توی آینده برای من وجود نداره. همه‌ی احتمالات به منفی صفر می‌رسن. انگار زندگی و آینده‌ای هست که از دسترسم خارجه، برای من تعریف نشده، شامل من نمی‌شه. خودم رو در سطحی از ناگزیری می‌بینم که ایستای مقاومت در مقابلش رو ندارم. چیزها خارج از من برنامه‌ریزی شدن و چاره‌ای ندارم جز تن دادن به این برزخ. انگار مجبور به انجام کارها هستم و هیچ وقت قرار نیست کاری که می‌خوام رو انجام بدم، اگر اصلا بتونم در اون حالت فکر کنم چی می‌خوام. خسته و درمانده‌ام و ذهنم روی حالت جنگی قفل می‌شه، حالتی که منتظری ببر حمله کنه و ترس و اضطراب رو توی بندهای وجودت حس می‌کنی؛ ولی می‌دونی هر کاری کنی، نمی‌تونی خودت رو نجات بدی. سرنوشت محتوم. از وقتی یادت میاد توش بودی و حالا دیگه به نظر میاد پایانی براش وجود نداره، ببر هیچ وقت حمله نمی‌کنه؛ اما همیشه امکانش هست. توی این نقطه، فقط می‌خوای که تموم بشه، می‌خوای به هر قیمتی شده، از این حالت خارج بشی. 

یک زمان‌های محدودی هم، شبیه وقتی که برای چند ثانیه یه روزنه‌ی آبی روشن بین ابرهای خاکستری طوفانی باز می‌شه، احساس می‌کنم آینده‌ای وجود داره که بتونه مال من باشه. برای مدت کوتاهی، اونقدر آرامش دارم که بتونم فکر کنم، ببینم چی هستم، چی می‌خوام و اگر بخوام، می‌تونم به دستش بیارم، یا دست کم به سمتش حرکت کنم. انگار قفل ذهنم یه کم باز می‌شه و می‌تونم نفسم رو حبس نکنم. می‌تونم آینده‌ای رو برای خودم متصور بشم و راه‌های رسیدن بهش رو پیدا کنم. همین لکه آبی کوچیک بین خاکستری طوفانی برام کافیه، حتی یه آسمون آبی و صاف یکدست نمی‌خوام؛ فقط می‌خوام بتونم برای مدت طولانی‌تری این روزنه رو داشته باشم. در حد یک قطره بارون روشن که پایدار نگه‌ام داره.  دست کم وقتی دوباره توی جنگ قفل شدم، یادم باشه بین ابرهای اون بالا، می‌تونه یه لکه آبی باشه. یه روزنه که اصلا به چشم نمیاد؛ اما برای من کافیه که بهش خیره بشم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۶ آبان ۰۲

    .

    یکی از بی‌فایده‌ترین کارها، اینه که از کسی بخوای بیشتر دوستت داشته باشه یا بیشتر براش مهم باشی‌؛ چون روان اینجوری کار نمی‌کنه. صرفا می‌تونی با این مسئله کنار بیای. بدونی قراره آدم‌هایی باشن که هرچقدر هم دوستشون داشته باشی و هرکاری براشون کنی، اونقدری که اونها برات مهم هستن، براشون مهم نخواهی بود. بعدش می‌تونی کم کم انرژیت رو بیشتر برای کسایی بذاری که معادله بهتری باهاشون برقراره. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۱۳ آبان ۰۲

    .

    این صبح‌ها، از کمی قبل از پنج بیدار می‌شم اما از خستگی تا حدود شش توی تخت می‌مونم و تصمیم‌های زندگیم رو مرور می‌کنم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۱۲ آبان ۰۲

    .

    اینا چیه دارم می‌گم؟

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۱۲ آبان ۰۲

    .

    "بریم خونه گریه کنیم."

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۱۰ آبان ۰۲

    .

    گریه کن، فرزند. اشکالی نداره. از آسمون سنگ هم بباره، با هم یه کاریش می‌کنیم. گریه کن و کار کن؛ متوقف نشو. یادت می‌ره بعدا؛ دیگه این چیزها به چشمت نمیاد. نایست پسر، برو جلو. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۹ آبان ۰۲

    .

    امروز احساس کردم برگشتم سر جای اولم. حرف‌هایی شنیدم که سه سال پیش هم شنیده بودم. به نظر می‌اومد از این نقطه عبور کرده باشم، اما دوباره برگشتم همینجا. تک تک اون حرف‌ها رو می‌دونستم، می‌دونستم چی می‌خواد بهم بگه. نمی‌خواستم دوباره بشنوم‌شون، نمی‌خواستم قبول کنم که دوباره توی همون مرحله‌ام. نمی‌خواستم قبول کنم که یک زمانی شجاع‌تر شده بودم و الان دوباره ترسیده‌ام. 

     

    پ. ن. نه، من نترسیده بودم. دست و پام رو بسته بودی و ازم انتظار داشتی از درخت بالا برم، و من حتی تلاش هم کردم. نه، برنگشتم سر جایی که قبلا بودم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۸ آبان ۰۲

    .

    خیلی وقته خواب نمی‌بینم، فقط می‌خوابم. خسته سرم رو می‌ذارم روی بالش و نیازی به چیز دیگه‌ای نیست، چشم‌هام رو می‌بندم و وقتی بازشون می‌کنم صبح شده. از این وضعیت خوشم میاد؟ فکر نمی‌کنم. ترجیح میدم کابوس ببینم؛ اما یه چیزی ببینم. به نظرم خواب‌هام - نه همیشه اما گاهی - راه به یه بخشی از ذهنم دارن که خودم متوجه‌اش نیستم. وقتی خواب نمی‌بینم، حس می‌کنم یه بخشی از ارتباطم با خودم رو از دست دادم. اینها چیه دارم می‌گم؟ نمی‌دونم. نمی‌دونم اون حرف اصلیم چیه که دارم ازش طفره می‌رم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۸ آبان ۰۲

    .

    آخرش چی می‌شه؟ نمی‌دونم. و از این احساس معلق بودن بین زمین و هوا خسته‌ام. می‌خوام زودتر به یک نقطه معلوم برسه، حتی اگر همه چی به هم بریزه یا بدتر از قبل بشه، فقط می‌خوام تکلیفش مشخص بشه. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۸ آبان ۰۲

    .

    چنین چیزهایی فقط از عهده‌ی روانپریش‌هایی مثل اینها بر میاد. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۷ آبان ۰۲
    I'm a beast, I'm a monster,
    a savage; and any other
    metaphor the culture can
    imagine, and I've got a caption
    for anybody asking; that is
    I'm feeling fucking fantastic.
    آرشیو مطالب