از عملکرد خودم این چند وقت راضی نیستم. نمیدونم توی مغزم چه خبره. با خودم میگم مگه اینا همون چیزایی نبود که میخواستم؟ مگه اینا همون چیزایی نبود که منو به هدفم نزدیکتر میکرد؟ مگه اینا اون مهمترینها نبودن؟ پس چرا در حدی که لازم بود تلاش نکردم؟ پس چرا در حدی که لازمه تلاش نمیکنم؟ به الف میگم هیچی توی ذهنم کار نمیکنه، تحت فشارم و استرس میکشم اما در عین حال انگار هیچی برام مهم نیست. راضی نیستم، نه، از عملکردم راضی نیستم، میتونستم بهتر باشم، میتونستم بهتر عمل کنم. و حالا میترسم با همین ذهنی که باید دنبال خودم بکشونمش، در حال نابودی همون آیندهای باشم که بیشتر از همه میخواستمش. باد هوا، حرف فقط باد هواست، و منم زیاد حرف میزنم.
* حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست