یه جایی از نمایش Back to Black بود که افشاریان میره وسط سلول انفرادیش، روی چهارپایه میشینه. سیگار دود میکنه و حرف میزنه، با کسی که باید پیشش باشه اما نیست و براش سیگار نگه میداره. یادت میاد؟ شبش توی راه خونه بهت گفتم اون منم؛ بعد از تو، سیگار نمیکشم اما برات سیگار نگه میدارم. یک ماه میگذره. یکی خریدم و رفتم توی یکی از کوچههای همین اطراف. یه تیکه زمین پرت با چندتا درخت ته یه بن بست هست که انگار مال این جهان نیست. بارون میاومد نم نم و چمنها خیس بودن. تیکه دادم به دیوار و سیگار رو روشن کردم و گرفتم سمتت.
یادته وقتی هنوز کارشناسی بودیم توی کافه بهت گفتم وقتی سی چهل ساله بشیم، میایم همین کافهها و چقدر میخوره بهت سیگار بکشی؟ یا اینکه دو سال بعدش چطور یکی از سیگارهای داداشت رو کش رفته بودی؟ رفته بودی شمال، پشت درختهای خونهی مامانبزرگت چمباتمه زدی و برای اولین بار امتحانش کردی. بهم گفتی انگار توی ریههات کپکه و درک نمیکنی چرا آدمها سیگار میکشن. همینطور یادمه که چطور کم کم شروع کردی کشیدن، وقتهایی که خانواده خونه نبودن. به خصوص از اعتراضهای 01 به بعد، بیشتر میکشیدی. با من حرف نمیزدی و فقط میتونستم پشت اون پنجره یا توی بالکن تصورت کنم، توی آبی تیره شب، با یه نقطه سرخ کوچیک توی دستت. یادمه بهم گفتی انگار یه بخشی از وجودت سوخته و سیاه شده.
حرف زدم و به آروم آروم سوختن سیگار نگاه کردم. به خاکستر شدنش، به دودش که بین شاخههای بالای سرم میپیچید و توی آسمون ابری گم میشد. با خودم فکر کردم کاش میشد سیگار بکشم و تو رو هم همراهش دود کنم. خاکستر بشه قلبم و چیزی باقی نمونه. کاش میشد یکی بکشم و تو هم باهاش تموم بشی، بری. اما فقط سیگار تموم میشه و تو هنوز اینجایی. ته سیگار رو همونجا رها میکنم و راهی خونه میشم. حالا بوی سیگار گرفتی؛ و میدونی که چقدر ازش بیزارم.