۱۰ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

.

امشب بعد از دو (؟) سال لیلا رو دیدم. آخرین بار که دیدمش هم ونک بودیم، توی اون کافه که مجسمه آویزون از سقفش لیلا رو یاد مسخ کافکا انداخته بود (اون موقع هنوز نخونده بودمش)، اون موقع لئو هم بود. پرسیدم ازش خبر داره و گفت نه. نمی‌دونم امیدوار بودم داشته باشه یا نه، اصلا چرا پرسیدم؟ منتظر چه جوابی بودم؟

هوا خیلی سرد بود و توی کافه نزدیک در نشسته بودیم؛ چون بوی سیگار و هرچیز دیگه‌ای که داشتند می‌کشیدند (دست کم من رو) اذیت می‌کرد. کافه سه تا گربه داشت که خودشون رو نزدیک heater ها نگه می‌داشتند یا روی پای مشتری‌ها جا خوش می‌کردند. یکی‌شون هم با پررویی تمام اومد توی بغل من نشست و بعدش خوابید. چنان راحت خوابید که حقیقتا بهش حسودیم شد.

لیلا رو از دبیرستان می‌شناسم. با اتفاقاتی که در طی این چند سال افتاد، از بچه‌های اون مدرسه کذایی، فقط با سدریک و لیلا در ارتباطم. خیلی از هم‌مدرسه‌ای‌هام الان دیگه ایران نیستند. حالا لیلا هم می‌خواد بره. سال دیگه، اینجا رو به مقصد اتریش ترک می‌کنه. بهش گفتم: "تو هم داری میری! احتمال داره دیگه نتونم ببینمت. تا حالا کسی رو ندیدم برگرده". جواب داد:"من می‌شم اولیش!" و فکر می‌کنم آره، شاید. شاید هم نه. شاید هم بیای و اونوقت من اینجا نباشم، اما به زبون نمیارم.

برام خیلی جالبه که با اینکه مدت زیادیه با هم ارتباط نداشتیم، می‌تونه اینقدر راحت راجع به افکار و درونیاتش باهام صحبت کنه. به این فکر می‌کنم که برای خودم هم خیلی مسئله‌ای نبوده، از اون آدم‌هاییه که می‌دونم هرچند وقت هم بگذره، باز احتمالا می‌تونیم یه قرار بذاریم هم‌دیگه رو ببینیم، صحبت کنیم و برگردیم سر زندگی‌مون تا چند سال دیگه. برام از هیولای تنهایی که رهاش نمی‌کنه گفت و فکر کردم این همون افسردگی نیست (در مورد من، هیولای افسردگی/اضطراب)؟ ولی به زبون نیاوردم. می‌خواستم با همون تعریف خودش پیش بریم.

برای اولین بار سن سباستین خوردم و با اینکه خوشمزه بود، یه کم تو ذوقم خورد. فقط یه چیزکیک معمولی بود، بدون کیک. (حالا دارم به خوراکی‌ها هم احساس ناکافی بودن می‌دم؟!) حرف زدیم و چنگال چنگال سن سباستین ناپدید شد. به این فکر کردم که چقدر یک سری مسائل و درگیری‌ها بینمون مشترکه و لیلا چقدر از اون تصویری که ازش توی ذهنم ساخته بودم، فاصله داره. فاصله‌اش خیلی زیاد نبود، ولی الان می‌تونستم بیشتر انسانی ببینمش، بیشتر درکش کنم. گویا همه مثل هم بودیم. در حال دست‌وپنجه نرم‌کردن با بزرگسالی. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • دوشنبه ۲۶ آذر ۰۳

    .

    فکر می‌کنم نیاز دارم بیشتر حرف بزنم. و منظورم از حرف زدن، واقعا حرف زدنه، فرایند تبدیل کردن افکار انتزاعی توی ذهن، به کلمات و جملات قابل فهم دارای معنی، به وسیله دهان؛ نه نوشتن، نه تایپ کردن. به خصوص در جمع. 

  • نظرات [ ۴ ]
    • شنبه ۲۴ آذر ۰۳

    .

    I'm trying to live up to the expectations of people who are no longer in my life.

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۲۲ آذر ۰۳

    Just bounce

    امروز صبح برف بارید. هوا اونقدری سرد نبود که بنشینه، ولی برای یه مدت طولانی بارید. من هم پشت میز نشستم و از پنجره تماشا کردم. گاهی ریز می‌شد و گاهی درشت، گاهی فکر می‌کردم تموم شده اما باز می‌بارید. خاطرات پس ذهنم عبور کردند و من فقط نشستم و تماشا کردم. تا وقتی که تموم شد. 

    آمایا امروز اینجا بود. مثل دوران کارشناسی، هنوز گاهی کارهامون رو با هم انجام می‌دیم. عصری بهم گفت: "تا حالا اینقدر کم انرژی ندیده بودمت". با خودم فکر کردم باز هم پیش اومده بود که انرژی نداشته باشم، صرفا نشونش ندادم یا با وجود اون، خوشحالیم از زمانی که کنار هم داشتیم جاش رو گرفته بود. باز فکر کردم آره، توی رابطه ما، معمولا اونی که انرژی و هیجان بیشتری داره منم، احتمالا این اولین باره واقعا اینطوری من رو می‌بینه. و باز فکر کردم که حتی اگر می‌خواستم، امروز نمی‌تونستم جور دیگه‌ای باشم. شاید حتی، همینطوری می‌خواستمش، همینطوری که بی‌انرژی باشم و بگذارم همونطور من رو ببینند، بی‌انرژی باشم و باز با دوستم وقت بگذرونم. همونطوری که هستم باشم. جواب دادم:"آره، از آخرین جلسه تراپی که هم‌دیگه رو دیدیم، حالم بدتر شد. معمولا بعد از تراپی حالم بهتر می‌شد، ولی این سری دارم فقط پایین‌تر می‌رم". گفت:"خیلی به حرف‌هاش فکر کردی، نه؟" سر تکون دادم. لیوان چاییم رو سر کشیدم و گفتم:"یه لیوان چایی دیگه می‌خوام." جواب داد:"همین الان دومیش رو خوردی!" هم جسمی، هم روانی خسته بودم. کار دیگه‌ای نمی‌تونستم بکنم. سومین لیوان چایی رو ریختم.

    .

    نشستم به چسب زخم و خط و خش‌های روی دستم نگاه می‌کنم. دیگه جای سوختگیش درد نمی‌کنه. اینطوری دست‌هام رو بیشتر دوست دارم. 

    من عصبانی‌ام. من ترسیده‌ام. من خسته‌ام. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۱۹ آذر ۰۳

    .

    یکی از چیزهایی که توی خونه ما رواله، اینه که سر سفره شام و گاهی ناهار که بابا هست، برامون از یکی دوتا اتفاق‌های بیمارستان/درمانگاه می‌گه. دوتا خاطره چند وقت پیش تعریف کرد که هنوز گاهی توی سرم چرخ می‌خورن. تصمیم گرفتم اونها رو اینجا بنویسم‌. 

     

    1. یک هفته قبل، یه جوون نوزده-بیست ساله رو آورده بودند بیمارستان با آسیب بینایی و در حال کور شدن، به دلیل مصرف الکل. هر کاری از دستشون بر میومد انجام دادن و با بینایی بهتر فرستادنش بره. هفته بعد دوباره همون پسر رو آوردن بدون بینایی؛ دوباره الکل خورده بود. مادرش هم التماس می‌کرد و هم دعوا و می‌گفت: یه کاری بکنید! بچه‌ام رو نجات بدید! استادشون جواب داد: ما هقته پیش کیس کوری رو نجات دادیم خانم! این سری دیگه کاری از دست‌مون بر نمیاد. 

     

    2. یه پدر افغان دخترش رو آورده بود این سری، حدودا ده ساله (من متاسفانه دلیلش یادم نیست). مورد خیلی سختی بود و دکترها همه تلاش‌شون رو می‌کردند. به پدر گفتن که باید اینجا بمونه و هزینه‌هاش فلان قدر می‌شه. اگر از پسش بر نمیاید، بیمارستان میتونه کمک هزینه بده فلان بخش... . پدر جواب داده بود: خیلی هم خودتون رو اذیت نکنید دکتر، چهارتا دیگه دارم.

  • نظرات [ ۲ ]
    • يكشنبه ۱۸ آذر ۰۳

    .

    I Have No Mouth, and I Must Scream. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۳ آذر ۰۳

    نِنا

    نِنا (مادربزرگ پدریم) بیشتر از سه هفته است که خونه ماست. تخت من رو بردیم توی هال و همه روز اونجاست. باهام حرف می‌زنه یا سعی می‌کنه باهام شوخی کنه ولی من چیزی نمی‌فهمم و تلاشش بی‌نتیجه می‌مونه. مقداری ناراحتم می‌کنه این موضوع، ولی نه خیلی. از بچگی خیلی دوست نداشتم پیشش باشم، چون انگار همه چیز رو با تَشَر می‌گه و زبونش رو هم بلد نبودم/نیستم. دائم از بابا می‌پرسیدم/می‌پرسم که چی می‌گه و خب، هر سال که گذشت کمتر بهشون سر زدیم یا دست کم، من کمتر رفتم. بیناییش توی این سن - نود و خرده‌ای - از من هم بهتره، ولی گوش‌هاش یه کم سنگین شده و برای گفتن چیزهای معمولی، تقریبا داد می‌زنم. از دور به نظر میاد داریم دعوا می‌کنیم. گاهی که کمکش می‌کنم واکِر برداره یا براش غذا می‌برم یا بعد حمام بهش رسیدگی می‌کنم، ناخن‌هاش رو می‌گیرم، پشت سر هم می‌گه تِ دور بَگِردَم. در باقی موارد، یا داره برای مرگش به طور کلی دعا می‌کنه، یا داره برای مرگش دعا می‌کنه چون به ما زحمت داده، یا از پیری غر می‌زنه، یا بهمون می‌گه غذامون رو بخوریم انگار در غیر این صورت ما زندگی رو تعطیل می‌کنیم. فکر می‌کنم این هم نوعی خود بزرگ بینیه، منتها سَروتَه. دیروز گفت نترسید، اینجا نمی‌مونم، به حسن (کوچکترین عمو) می‌گم بیاید دنبالم، و وقتی سیف‌الله (بزرگترین عمو) زنگ زد که احوال ننا رو بپرسه و اگر لازمه بیاد دنبالش، گفت نه همینجا هستم. اغلب هم دلخوره از اینکه بابا یا دانشگاهه یا بیمارستان شیفت وایمیسته و به ما می‌گه اصل کاری نیست، چه فایده. مامان از این دو حرفش خیلی ناراحت شد، چون که سه هفته است دوبرابر کار می‌کنه و خیلی بهش می‌رسه. من بیشتر وقت‌ها توی اتاقم هستم، هر موقع میرم آشپزخونه یه چیزی بردارم، شروع می‌کنه قربون صدقه رفتن. درک نمی‌کنم و حقیقتش بعد از سه هفته، تحمل این ارتباط کج و کوله برام سخت شده. اگر کاری لازم باشه، انجام می‌دم، در غیر این صورت دوست ندارم کسی کاری به کارم داشته باشه. اما حالا انگار یک جفت چشم اضافه پیدا شده توی خونه که دائم در حال پاییدنه. هر موقع می‌خوام جایی برم موشکافی می‌کنه که کجا دارم می‌رم و وقتی عصر می‌شه، شروع میکنه بی‌تابی کردن که کیجا (دختر) کجا رفته! شب شده و برنگشته خونه، و مامان و بابا رو مجبور می‌کنه بهم زنگ بزنن. خنده‌داره که از وقتی اومده اینجا به اینکه ما کجاییم اهمیت میده، در حالی که در باقی سال اصلا تهران نیست که خبردار بشه. شاید بعضی‌ها بگن که این یه نحوه دوست داشتنه، ولی حقیقتش من درک نمی‌کنم. مادربزرگمه و تا جایی که لازم باشه کارهاش رو انجام می‌دم، ولی مجبور نیستم دوستش داشته باشم و زندگیم رو به خاطرش تغییر بدم. به این فکر می‌کنم که کاش مازَنی/طبری بلد بودم، شاید در اون صورت یه کم رابطه‌مون بهتر می‌شد. به این فکر می‌کنم که کلا چقدر علاقه‌ای به دیدن خیلی از فامیل‌هام ندارم، صرفا به این دلیل که شاید سالی یکبار اونها رو دیده باشم و اصلا رابطه‌ای شکل نگرفته که بخواد برام اهمیتی داشته باشه. ننا که دعا می‌کنه، گاهی هم برای ما دعا می‌کنه و یکی از دعاهاش اینه که خدا نگهدار ما باشه چون همسایه نداریم. یه کم بانمکه این قضیه، فکر می‌کنه اوضاع ما بده چون همسایه نداریم و کسی به ما سر نمی‌زنه، در حالی که ما توی این ساختمون چهارده تا همسایه دیگه داریم. صَنَم (عمه وسطی) می‌گه چند سال پیش که ننا هنوز تهران بود و تازه خونه عوض کرده بودن، رفته بود زنگ خانم همسایه رو به رویی رو زده بود و بهش گفته بود ما حالا دیگه همسایه‌ایم و تو بیا خونه ما و من هم میام خونه شما. همسایه هم کلی تعجب کرده بود و قاعدتا نرفته بود. ننا دوست داره خونه و جایی که هست شلوغ باشه و دائم صحبت کنند. فکر می‌کنه چون اون قدیم‌ها در خونه رو باز می‌گذاشتند و همه همسایه‌ها با هم رفت‌وامد داشتن، الان هم باید همینطور باشه؛ درحالی که سبک زندگی مردم عوض شده و خیلی‌ها اصلا دوست ندارند چنین چیزی رو. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • دوشنبه ۱۲ آذر ۰۳

    .

    I keep on filling it up to overflow

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۱۰ آذر ۰۳

    ..

    اینکه می‌تونم ببینم چه جاهایی هنوز اونقدر بالغ نشدم، خوبه. اینکه می‌‌تونم بفهمم چه بخش‌هایی از وجودم به رشد بیشتری نیاز دارن، خوبه. اینکه ادم‌هایی رو دارم که این مسئله رو یادم بندازند، خوبه. یاد گرفتن، از همین‌جا شروع می‌شه. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • دوشنبه ۵ آذر ۰۳

    .

    نیم ساعت پیش داشتم به هری که توی پذیرایی روی یکی از مبل‌ها لم داده بود التماس می‌کردم که بیاد و پیش من بخوابه. همه خواب بودند و خونه تاریک بود. هر از گاه نور سفید برق فضا رو روشن می‌کرد و دوباره تاریک می‌شد. بعد صدای رعد می‌اومد که هربار نزدیک‌تر می‌شد. حالا که می‌نویسم، هری اومده و بعد از اندازه‌گیری‌ها و محاسبات فراوان، خودش رو پایین پام جا کرده. احساس وزنش روی پتو و چسبیده یه ساق پام، خیلی برام خوشاینده. دوست می‌داشتم که بغلش کنم و بخوابم؛ ولی همین که امشب اینجاست و نه روی مبل، به اندازه کافی خوشحالم می‌کنه. مهم نیست که پاهام خواب برن یا خودم خوابم نبره، کوچکترین حرکتی که باعث بشه هری از جاش بلند بشه، ممنوعه.

  • نظرات [ ۲ ]
    • پنجشنبه ۱ آذر ۰۳
    I'm a beast, I'm a monster,
    a savage; and any other
    metaphor the culture can
    imagine, and I've got a caption
    for anybody asking; that is
    I'm feeling fucking fantastic.
    آرشیو مطالب