امروز صبح برف بارید. هوا اونقدری سرد نبود که بنشینه، ولی برای یه مدت طولانی بارید. من هم پشت میز نشستم و از پنجره تماشا کردم. گاهی ریز می‌شد و گاهی درشت، گاهی فکر می‌کردم تموم شده اما باز می‌بارید. خاطرات پس ذهنم عبور کردند و من فقط نشستم و تماشا کردم. تا وقتی که تموم شد. 

آمایا امروز اینجا بود. مثل دوران کارشناسی، هنوز گاهی کارهامون رو با هم انجام می‌دیم. عصری بهم گفت: "تا حالا اینقدر کم انرژی ندیده بودمت". با خودم فکر کردم باز هم پیش اومده بود که انرژی نداشته باشم، صرفا نشونش ندادم یا با وجود اون، خوشحالیم از زمانی که کنار هم داشتیم جاش رو گرفته بود. باز فکر کردم آره، توی رابطه ما، معمولا اونی که انرژی و هیجان بیشتری داره منم، احتمالا این اولین باره واقعا اینطوری من رو می‌بینه. و باز فکر کردم که حتی اگر می‌خواستم، امروز نمی‌تونستم جور دیگه‌ای باشم. شاید حتی، همینطوری می‌خواستمش، همینطوری که بی‌انرژی باشم و بگذارم همونطور من رو ببینند، بی‌انرژی باشم و باز با دوستم وقت بگذرونم. همونطوری که هستم باشم. جواب دادم:"آره، از آخرین جلسه تراپی که هم‌دیگه رو دیدیم، حالم بدتر شد. معمولا بعد از تراپی حالم بهتر می‌شد، ولی این سری دارم فقط پایین‌تر می‌رم". گفت:"خیلی به حرف‌هاش فکر کردی، نه؟" سر تکون دادم. لیوان چاییم رو سر کشیدم و گفتم:"یه لیوان چایی دیگه می‌خوام." جواب داد:"همین الان دومیش رو خوردی!" هم جسمی، هم روانی خسته بودم. کار دیگه‌ای نمی‌تونستم بکنم. سومین لیوان چایی رو ریختم.

.

نشستم به چسب زخم و خط و خش‌های روی دستم نگاه می‌کنم. دیگه جای سوختگیش درد نمی‌کنه. اینطوری دست‌هام رو بیشتر دوست دارم. 

من عصبانی‌ام. من ترسیده‌ام. من خسته‌ام.