یکی از چیزهایی که توی خونه ما رواله، اینه که سر سفره شام و گاهی ناهار که بابا هست، برامون از یکی دوتا اتفاقهای بیمارستان/درمانگاه میگه. دوتا خاطره چند وقت پیش تعریف کرد که هنوز گاهی توی سرم چرخ میخورن. تصمیم گرفتم اونها رو اینجا بنویسم.
1. یک هفته قبل، یه جوون نوزده-بیست ساله رو آورده بودند بیمارستان با آسیب بینایی و در حال کور شدن، به دلیل مصرف الکل. هر کاری از دستشون بر میومد انجام دادن و با بینایی بهتر فرستادنش بره. هفته بعد دوباره همون پسر رو آوردن بدون بینایی؛ دوباره الکل خورده بود. مادرش هم التماس میکرد و هم دعوا و میگفت: یه کاری بکنید! بچهام رو نجات بدید! استادشون جواب داد: ما هقته پیش کیس کوری رو نجات دادیم خانم! این سری دیگه کاری از دستمون بر نمیاد.
2. یه پدر افغان دخترش رو آورده بود این سری، حدودا ده ساله (من متاسفانه دلیلش یادم نیست). مورد خیلی سختی بود و دکترها همه تلاششون رو میکردند. به پدر گفتن که باید اینجا بمونه و هزینههاش فلان قدر میشه. اگر از پسش بر نمیاید، بیمارستان میتونه کمک هزینه بده فلان بخش... . پدر جواب داده بود: خیلی هم خودتون رو اذیت نکنید دکتر، چهارتا دیگه دارم.