نِنا (مادربزرگ پدریم) بیشتر از سه هفته است که خونه ماست. تخت من رو بردیم توی هال و همه روز اونجاست. باهام حرف میزنه یا سعی میکنه باهام شوخی کنه ولی من چیزی نمیفهمم و تلاشش بینتیجه میمونه. مقداری ناراحتم میکنه این موضوع، ولی نه خیلی. از بچگی خیلی دوست نداشتم پیشش باشم، چون انگار همه چیز رو با تَشَر میگه و زبونش رو هم بلد نبودم/نیستم. دائم از بابا میپرسیدم/میپرسم که چی میگه و خب، هر سال که گذشت کمتر بهشون سر زدیم یا دست کم، من کمتر رفتم. بیناییش توی این سن - نود و خردهای - از من هم بهتره، ولی گوشهاش یه کم سنگین شده و برای گفتن چیزهای معمولی، تقریبا داد میزنم. از دور به نظر میاد داریم دعوا میکنیم. گاهی که کمکش میکنم واکِر برداره یا براش غذا میبرم یا بعد حمام بهش رسیدگی میکنم، ناخنهاش رو میگیرم، پشت سر هم میگه تِ دور بَگِردَم. در باقی موارد، یا داره برای مرگش به طور کلی دعا میکنه، یا داره برای مرگش دعا میکنه چون به ما زحمت داده، یا از پیری غر میزنه، یا بهمون میگه غذامون رو بخوریم انگار در غیر این صورت ما زندگی رو تعطیل میکنیم. فکر میکنم این هم نوعی خود بزرگ بینیه، منتها سَروتَه. دیروز گفت نترسید، اینجا نمیمونم، به حسن (کوچکترین عمو) میگم بیاید دنبالم، و وقتی سیفالله (بزرگترین عمو) زنگ زد که احوال ننا رو بپرسه و اگر لازمه بیاد دنبالش، گفت نه همینجا هستم. اغلب هم دلخوره از اینکه بابا یا دانشگاهه یا بیمارستان شیفت وایمیسته و به ما میگه اصل کاری نیست، چه فایده. مامان از این دو حرفش خیلی ناراحت شد، چون که سه هفته است دوبرابر کار میکنه و خیلی بهش میرسه. من بیشتر وقتها توی اتاقم هستم، هر موقع میرم آشپزخونه یه چیزی بردارم، شروع میکنه قربون صدقه رفتن. درک نمیکنم و حقیقتش بعد از سه هفته، تحمل این ارتباط کج و کوله برام سخت شده. اگر کاری لازم باشه، انجام میدم، در غیر این صورت دوست ندارم کسی کاری به کارم داشته باشه. اما حالا انگار یک جفت چشم اضافه پیدا شده توی خونه که دائم در حال پاییدنه. هر موقع میخوام جایی برم موشکافی میکنه که کجا دارم میرم و وقتی عصر میشه، شروع میکنه بیتابی کردن که کیجا (دختر) کجا رفته! شب شده و برنگشته خونه، و مامان و بابا رو مجبور میکنه بهم زنگ بزنن. خندهداره که از وقتی اومده اینجا به اینکه ما کجاییم اهمیت میده، در حالی که در باقی سال اصلا تهران نیست که خبردار بشه. شاید بعضیها بگن که این یه نحوه دوست داشتنه، ولی حقیقتش من درک نمیکنم. مادربزرگمه و تا جایی که لازم باشه کارهاش رو انجام میدم، ولی مجبور نیستم دوستش داشته باشم و زندگیم رو به خاطرش تغییر بدم. به این فکر میکنم که کاش مازَنی/طبری بلد بودم، شاید در اون صورت یه کم رابطهمون بهتر میشد. به این فکر میکنم که کلا چقدر علاقهای به دیدن خیلی از فامیلهام ندارم، صرفا به این دلیل که شاید سالی یکبار اونها رو دیده باشم و اصلا رابطهای شکل نگرفته که بخواد برام اهمیتی داشته باشه. ننا که دعا میکنه، گاهی هم برای ما دعا میکنه و یکی از دعاهاش اینه که خدا نگهدار ما باشه چون همسایه نداریم. یه کم بانمکه این قضیه، فکر میکنه اوضاع ما بده چون همسایه نداریم و کسی به ما سر نمیزنه، در حالی که ما توی این ساختمون چهارده تا همسایه دیگه داریم. صَنَم (عمه وسطی) میگه چند سال پیش که ننا هنوز تهران بود و تازه خونه عوض کرده بودن، رفته بود زنگ خانم همسایه رو به رویی رو زده بود و بهش گفته بود ما حالا دیگه همسایهایم و تو بیا خونه ما و من هم میام خونه شما. همسایه هم کلی تعجب کرده بود و قاعدتا نرفته بود. ننا دوست داره خونه و جایی که هست شلوغ باشه و دائم صحبت کنند. فکر میکنه چون اون قدیمها در خونه رو باز میگذاشتند و همه همسایهها با هم رفتوامد داشتن، الان هم باید همینطور باشه؛ درحالی که سبک زندگی مردم عوض شده و خیلیها اصلا دوست ندارند چنین چیزی رو.