از صبح که بیدار شدم، این بیت از حافظ توی سرم میپیچه:
کمندِ صیدِ بهرامی بیفکن، جامِ جم بردار
که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش
ولی متاسفانه که ژوژمان و ژوژمان و تحویل مقاله.
از صبح که بیدار شدم، این بیت از حافظ توی سرم میپیچه:
کمندِ صیدِ بهرامی بیفکن، جامِ جم بردار
که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش
ولی متاسفانه که ژوژمان و ژوژمان و تحویل مقاله.
یکی دیگه از چیزهایی که زمستونها منتظرشم، دیدن شکار شبانهی شباهنگ و شکارچیه. این چند سال که به این خونه جا به جا شدیم، نتونستم مثل گذشته آسمون رو دنبال کنم؛ اما دست کم تلاش میکنم یک بار هم شده این ستارهی آبی رو ببینم. این مدت آلودگی هوا و آلودگی نوری تهران خیلی مانعم شدن. هفتهی گذشته، بعد از یه روز بارونی که باد همهی ابرها رو با خودش برده بود، دیدمشون. شفاف و درخشان، مثل هر سال، مثل همهی این هزاران سالی به انسانها طلوع کردن و گذاشتن ازشون افسانه بسازن. دیدنشون همیشه باعث میشه لبخند بزنم.
یه عکس دسته جمعی از همهشون. به ترتیب از روی قطر بالا راست به چپ:
خوشه پروین، صورت فلکی گاو، صورت فلکی شکارچی، شباهنگ.
با یه کم دقت، سحابی شکارچی هم پایین کمربندش دیده میشه.
یاد اون روز افتادم که هوا خیلی تمیز بود. روز قبلش حسابی باریده بود و کوههای تهران رو برف پوشونده بود. توی ترافیک 7 صبح اتوبان چمران شمال بودم به مقصد دانشگاه، خیره به مه و برف روی کوهها که زیر نور آفتاب در حال طلوع میدرخشید و با آبی خالص آسمون کنتراست ایجاد میکرد که یک دفعهای یک سری پرنده سفید دیدم که دستهای پرواز میکردن. تعداد زیادی هم روی تیرهای چراغ وسط اتوبان نشسته بودن. در حین اینکه تلاش میکردم فاصلهام رو با ماشین جلویی حفظ کنم، شیشه رو دادم پایین و سرم رو از پنجره بردم بیرون تا با دقت ببینم. سفید و خاکستری بودن با نوک زرد و شکل بالهای بازشدهشون رو از فیلمها و انیمیشنهایی که دیده بودم تشخیص دادم. صداشون که به گوشم رسید، حدسم قویتر شد. اوایل دیماه، تهران میزبان کاکاهاییهای مهاجر میشه که به دریاچه چیتگر میان. حس غریبی بود دیدن مرغ دریایی توی تهران، انگار یکباره شهر رسیده بود به دریا. انگار یه پیچ دیگه رو رد میکردی میرسیدی به ساحل. از حالا دیگه بهارها منتظر بادخورکهام، زمستونها منتظر کاکاییها.
دلم یه تیم میخواد. نیاز دارم که یه تیم داشته باشم. نیاز دارم دست کم یه هم تیمی داشته باشم. نیاز دارم یه چیزی رو با یکی پیش ببرم.
دلم برات تنگ میشه. دیدن خوابت شروع شده و این خوبه. این یعنی دارم مراحل لعنتشده سوگواری رو طی میکنم. عجیبه که نیستی، میدونی؟ ذهنم عادت نداره. هرچند الان که فکرش رو میکنم قبلا هم اونقدر نبودی، من باهات زندگی کردم، توی ذهنم. همیشه، همونجا.
به یه تیم نیاز دارم، یه همکار، یه همفکر. برای رسیدن به یه هدف کارها رو تقسیم کنیم. دو نفر بهتر از یک نفره.
خواب دیدم بهم پیام دادی. اولین بار بود داشتم عصبانیتم رو توی کلماتم حس میکردم، توی جملههایی که به کار میبردم.
این روزها لبخند میزنم و بعدش حس میکنم صورتم دفرمه میشه، فکم شبیه خمیری خاکستری آب میشه و میفته. حرف میزنم و بعدش حس میکنم کلمات توی دهنم میمونن، بیمعنی، پوچ، شبیه یک مشت سنگ ریزه. لبهام از حرکت میایسته؛ اینا چیه دارم میگم؟
یه تیم میخوام، یه همگروهی.
طول میکشه؛ خیلی بیشتر از بقیه، ولی تو هم میری. کم کم ردی رو که روی چیزها گذاشتی با خودت میبری.
میبینی چقدر همه چیز در هم پپیچیده؟
باید دنبال یه هم تیمی بگردم.
گاهی آدمها در تلاش برای باری روی دوش کسی نبودن، بیشتر از اون چیزی که قرار بود باری روی دوش بقیه میشن.
کاش یه ربات بودم، یه ربات که بهش دستورها رو میدادی و اون هم بدون فکرکردن فقط کار رو انجام میداد و خروجی میگرفت. بهم میگن چرا اینقدر کندی؟ بهم میگن از بقیه بچهها عقبی. بهم میگن با رویکرد الانت نمیتونی اون چیزی که میخوای رو تولید کنی. بهم میگن مگه نمیخوای بری؟ پس چرا این کارها رو نمیکنی؟ چرا مقالههات رو نمینویسی؟ چرا زبانت رو نمیخونی؟ چرا کار نمیکنی؟ چرا از همینها محصول نمیسازی؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ و من دوباره توی اون حالتیام که انگار هیچی اهمیتی نداره. همه حرفها از گوشم وارد میشن ولی پردازشی نیست. خالی و خاکستری شبیه یه روز ابری و آلوده زمستونی. فقط در مقابل حس سرزنش و فرصتی که داره از دستم میره احساس غم و خردی میکنم. احساس میکنم دوباره جایی هستم که نباید باشم. مسئله اینه که همه اینها رو میدونم، میدونم چی بده و چی خوبه و چی بهتره که انجام بدم؛ اما نمیتونم خودمو بکشونم که واقعاً انجامش بدم. دوباره شبیه اون موقع است که میان بهم نُک قله رو نشون میدن و میگن: اونجا رو میبینی؟ اونجا خیلی خوبه، همه چی اونجا بهتره، پس چرا نمیری سمتش؟ درحالیکه من کف دره افتادم و استخونهام شکسته و بااینحال دارم سینهخیز خودم رو سمتشون میکشم. قرار بود درد بکشم که دیگه رنج نکشم؛ اما این روزها بیشتر در حال رنجکشیدنم. کاش میتونستم بعضی وقتها خودم رو خاموش کنم.
پ.ن: Noragami رو هم به این لیست اضافه کنید.
کندم، خیلی کندم. خیلی کند پیش میرم. عقبم. چنان عقبم که نمیدونم چطوری و کی بالاخره میرسم. نمیفهمم چی باعث میشه نتونم سرعتم رو بیشتر کنم. بدو بجنب. بدو. سریعتر.
گاهی آدمها اونقدر دربارهام در اشتباهان که حتی حوصله نمیکنم تصحیحشون کنم؛ اگر تونستی به چنین نظری دربارهام برسی، همونجا بمون.