دلم یه تیم میخواد. نیاز دارم که یه تیم داشته باشم. نیاز دارم دست کم یه هم تیمی داشته باشم. نیاز دارم یه چیزی رو با یکی پیش ببرم.
دلم برات تنگ میشه. دیدن خوابت شروع شده و این خوبه. این یعنی دارم مراحل لعنتشده سوگواری رو طی میکنم. عجیبه که نیستی، میدونی؟ ذهنم عادت نداره. هرچند الان که فکرش رو میکنم قبلا هم اونقدر نبودی، من باهات زندگی کردم، توی ذهنم. همیشه، همونجا.
به یه تیم نیاز دارم، یه همکار، یه همفکر. برای رسیدن به یه هدف کارها رو تقسیم کنیم. دو نفر بهتر از یک نفره.
خواب دیدم بهم پیام دادی. اولین بار بود داشتم عصبانیتم رو توی کلماتم حس میکردم، توی جملههایی که به کار میبردم.
این روزها لبخند میزنم و بعدش حس میکنم صورتم دفرمه میشه، فکم شبیه خمیری خاکستری آب میشه و میفته. حرف میزنم و بعدش حس میکنم کلمات توی دهنم میمونن، بیمعنی، پوچ، شبیه یک مشت سنگ ریزه. لبهام از حرکت میایسته؛ اینا چیه دارم میگم؟
یه تیم میخوام، یه همگروهی.
طول میکشه؛ خیلی بیشتر از بقیه، ولی تو هم میری. کم کم ردی رو که روی چیزها گذاشتی با خودت میبری.
میبینی چقدر همه چیز در هم پپیچیده؟
باید دنبال یه هم تیمی بگردم.