کاش یه ربات بودم، یه ربات که بهش دستورها رو می‌دادی و اون هم بدون فکرکردن فقط کار رو انجام می‌داد و خروجی می‌گرفت. بهم می‌گن چرا این‌قدر کندی؟ بهم میگن از بقیه بچه‌ها عقبی. بهم می‌گن با رویکرد الانت نمی‌تونی اون چیزی که می‌خوای رو تولید کنی. بهم می‌گن مگه نمی‌خوای بری؟ پس چرا این کارها رو نمی‌کنی؟ چرا مقاله‌هات رو نمی‌نویسی؟ چرا زبانت رو نمی‌خونی؟ چرا کار نمی‌کنی؟ چرا از همین‌ها محصول نمی‌سازی؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ و من دوباره توی اون حالتی‌ام که انگار هیچی اهمیتی نداره. همه حرف‌ها از گوشم وارد می‌شن ولی پردازشی نیست. خالی و خاکستری شبیه یه روز ابری و آلوده زمستونی. فقط در مقابل حس سرزنش و فرصتی که داره از دستم میره احساس غم و خردی می‌کنم. احساس می‌کنم دوباره جایی هستم که نباید باشم. مسئله اینه که همه این‌ها رو می‌دونم، می‌دونم چی بده و چی خوبه و چی بهتره که انجام بدم؛ اما نمی‌تونم خودمو بکشونم که واقعاً انجامش بدم. دوباره شبیه اون موقع است که میان بهم نُک قله رو نشون میدن و می‌گن: اونجا رو می‌بینی؟ اونجا خیلی خوبه، همه چی اونجا بهتره، پس چرا نمی‌ری سمتش؟ درحالی‌که من کف دره افتادم و استخون‌هام شکسته و بااین‌حال دارم سینه‌خیز خودم رو سمتشون می‌کشم. قرار بود درد بکشم که دیگه رنج نکشم؛ اما این روزها بیشتر در حال رنج‌کشیدنم. کاش می‌تونستم بعضی وقت‌ها خودم رو خاموش کنم.

 

 

پ.ن: Noragami رو هم به این لیست اضافه کنید.