همه بهت باور دارن، چرا خودت به خودت نداری؟
- يكشنبه ۲۶ مرداد ۹۹
به تنهی سفید و بزرگ درخت خدایان کهن تکیه زدم، به نجواهای بین برگهای سرخشون گوش دادم، به چهرههای گریانشون نگاه کردم و چشمهام رو بستم تا خواب به سراغم بیاد. در حالی که برف اروم اروم به روی زمین مینشست و همه جا رو سفید میکرد... .
The North Remembers
به بالای تپه رسید. شنل ضخیم و زبرش را دورش پیچید و به جایی پایین تخته سنگ سیاه تکیه زد. شمشیرش را محکم گرفت و چشمانش را بست. ماه نور نقرهای اش را بر دشت زیر پایش میپاشید و باد در میان علفزار زمزمه می کرد.
سنگ سخت بود و سرد. سرما در استخوانهایم می دوید و بدن بی حرکتم داشت تبدیل به همان تخته سنگی میشد که رویش قرار داشت. نگاهم به سقف دوخته شده بود، بلند بود و سنگی، و پنجرهای کوچک آن بالا نور ماه کامل را روی بدن مجسمه وارم می انداخت. همه چیزی که میتوانستم ببینم رو به تیرگی میرفت در حالی که قطرههای سرخ از بریدگی روی مچ دستهایم بر پلههای سنگی فرومیافتاد.
.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه میکنم. پردهها کنارن و نور از لابهلای شاخه و برگهای درخت گردو روی سقف افتاده. به موسیقی متن بازی تاج و تخت گوش میدم و بین سایه روشنهای افتاده اون بالا، دنبال گرگ شوم و اژدها میگردم.
گاهی فکر میکردیم آیا زمان درستی دنیا اومدیم؟ آیا توی دنیای درستی هستیم؟ پس چرا هیچ چیز به نظر درست نمیومد؟ ما میخواستیم بخشی از این دنیا باشیم؛ میخواستیم نقطهای پیدا کنیم که توش جا بشیم...
+ High fantasy is my thing.
می خواستم درباره شون حرف بزنم، همه ی چیزهایی که به یاد داشتم، حس های گرم و سردی که زمانی قلبمون رو فرا گرفته بود، کلماتی که باید به زبان می آوردیم و نیاوردیم، جمله هایی که نباید می گفتیم و گفتیم، تصمیماتی که رهاشون کرده بودیم چون از آینده می ترسیدیم، لحظه هایی که باید همونجا دفن می شدند اما هر جا می رفتیم دنبالمون میومدند، می خواستم همه چیو بگم،
اما کلمات ته نشین شده بودند.
همگی مانند یکدیگر گناهکار هستید،
کس دیگری برای سرزنش کردن باقی نمانده است.
+
پیرمردی که داشت پله های مترو رو بالا میرفت و توی تبلتش شطرنج بازی میکرد.
.
گاهی اوقات هم باید پات پیچ بخوره تا حواست باشه داری کجا میری.
.
شبهایی که تا صبح توی خیابونا پرسه زدم، اما حتی از خونه بیرون نرفتم.
بدن میتونه به آرومی خودش رو ترمیم کنه و بهبود ببخشه ولی وقتی جراحت بزرگ باشه، آسیب به قدری زیاده که بدن نمیتونه به تنهایی از پسش بر بیاد. میشه گسترشش داد به این که درمان جراحتهای عمیق، شدید و بزرگ روانی، بدون کمک گرفتن از نیرویی خارجی ممکن نیست؟(یا حداقل احتمالش خیلی کم باشه)
شاید برای خیلی از بیماریهای فیزیکی، نمود روانی هم وجود داشته باشه.
+سریال بیگ بنگ تئوری همون فرندزه، با این تفاوت که مال گیکها و نردهاست و کاملا مشخصه چرا بیشتر دوستش دارم.
++ کی قراره آرم گرگ شوم خاندان استارک رو روی لینو بکنه، کلیشه بسازه و روی تیشرت سیاه چاپش کنه، چون هرچی توی نت پیدا می کرد به درد نمیخورد؟
.I guess, I AM