سنگ سخت بود و سرد. سرما در استخوانهایم می دوید و بدن بی حرکتم داشت تبدیل به همان تخته سنگی میشد که رویش قرار داشت. نگاهم به سقف دوخته شده بود، بلند بود و سنگی، و پنجرهای کوچک آن بالا نور ماه کامل را روی بدن مجسمه وارم می انداخت. همه چیزی که میتوانستم ببینم رو به تیرگی میرفت در حالی که قطرههای سرخ از بریدگی روی مچ دستهایم بر پلههای سنگی فرومیافتاد.
.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه میکنم. پردهها کنارن و نور از لابهلای شاخه و برگهای درخت گردو روی سقف افتاده. به موسیقی متن بازی تاج و تخت گوش میدم و بین سایه روشنهای افتاده اون بالا، دنبال گرگ شوم و اژدها میگردم.