۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

جراحت داخلی

دارم یه هیولا درون خودم پرورش میدم.

.

هنوز حتی وارد بازی هم نشدم که بخوام نگران برد و باخت باشم.

.

4:31 am

هری بیدارم کرده تا باهاش بازی کنم.
صدای رعد میاد.
آسمون پوشیده از ابره.
با این فکر که داره بارون میاد خوابیدم و با همون احساس هم بیدار شدم.

.

چگونه با تیری در شکم و در حال خون ریزی به زندگی ادامه دهیم؟

  • نظرات [ ۲ ]
    • سه شنبه ۲۴ تیر ۹۹

    ما همه بخشی از یه داستان بزرگیم.

    خیلی وقت پیش یه پست توی Tumblr دیده بودم. نوشته بود که نویسنده ای به نام Shelley Jackson*، داستانی نوشت ولی چاپش نکرد. در عوض، هر کلمه از داستانش رو، روی بدن یه فرد تتو کرد. هر انسان، یک کلمه از داستان بود. همه بخشی از یه داستان بودن بدون اینکه داستان اصلی و بزرگ رو بدونن اما بدون هر کدوم شون، داستان کامل نیست. 


    * Shelley Jackson's Skin Project
    پ.ن: اگر هرکس قرار بود با یه تتو مخصوص خودش متولد بشه، تتوی شما چی بود؟

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • چهارشنبه ۱۱ تیر ۹۹

    .

    اگر تظاهر می کنیم که عاشقیم ولی قلب هامون خالیه، چرا ادامه میدیم؟

  • نظرات [ ۲ ]
    • سه شنبه ۱۰ تیر ۹۹

    پرچم سیاه

    بین خرابه‌های غول پیکر ساختمان ها، عمارت‌ها، کاخ‌های ستون دار مرمری و سنگی راه می رفتم، علف‌های زرد همه جا رشد کرده بودند و به شانه ام می رسیدند. سکوت مطلق بود، هیچ کس دیگری وجود نداشت. فقط من بودم و فضایی باز که از یک سمت به تاریکی وحشتناکی می رسید که دوست نداشتم پا تویش بگذارم و سمت دیگر محل خورشید بود، نور سفید می تابید و سپس خورشید سمت غروب میرفت. بین ستون‌های عظیم افتاده پرسه می‌زدم، گاهی از یک گنبند بزرگ بالا می‌رفتم و گاهی هم زیر نور خورشید بین علف‌ها به جست و جو می پرداختم. هرگاه به سمت تاریکی می‌رفتم، جایی میانه راه متوقف میشدم، قلبم از ترس یخ می‌زد.

     

    همه مرده بودند. پرچم‌ها مرده بودند و ارام در باد به اهتزاز در می امدند.

  • نظرات [ ۱ ]
    • دوشنبه ۹ تیر ۹۹

    جهان زیرین

    چند وقت پیش بین خواب و بیداری چنین تصویری داشتم:

    موقع راه رفتن به زمین و گوشه کنارش نگاه میکنی، همیشه خرابی‌ها و تکه‌های کنده شده روی زمین، کاشی ها، بین سنگ ها و ساختمون‌ها وجود داره، بهشون نگاه می‌کنی ولی به جای دیدن یک عمقِ کم تیره تر، انگار زمینی که روش راه میری یه پوسته باشه، از اون سوراخ ها، از اون تیکه‌های کنده شده، فضایی از جهان زیرین دیده میشه. فضایی آبی کم رنگ با نقطه‌هایی چرخان، انگار که واقعا چیزی اون پایین وجود داره، یک دنیای دیگه، یک بعد دیگه، یک فضای دیگه.

  • نظرات [ ۱ ]
    • يكشنبه ۸ تیر ۹۹

    .

    اونها کسایی بودن که بیشتر از همه می خواستن زندگی کنن اما نمی تونستن و برای همین جون خودشون رو می گرفتن. فسرده می شدن، تکه تکه می شدن و فرو می ریختن.

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۷ تیر ۹۹

    خاکستر

    همه چیز خاکستریه. فضا بک گراند خاصی نداره، تک رنگه، خاکستریه، فقط یه خط مشکی نازک خط افق رو مشخص می کنه. من ایستادم، حجم خاصی ندارم، با خطوط طراحیِ مشکی کشیده شدم. هیچ احساس خاصی ندارم. فقط وایسادم. از نظر ترکیب بندی، توی قسمت چپ کادر. توی چهره ام هم هیچ احساسی نیست، فقط به چیزی اون طرف کادر خیره شدم. یه دستم رو روی بازوی دست دیگه ام می کشم. یه کات میخوره و دوربین سمت دیگه ی فضا رو نشون میده. بک گراند همونطوریه که اون سمت بود، با این حال چند تا شبحِ محو در حال این طرف و اون طرف رفتن، متوقف شدن. در حال حرکت بودن که زمان متوقف شده. متوقف نشدن، اهمیتی نداشتن. تو وسط اون کادر ایستادی. موجودی با خط های طراحی کشیده شده در مقابل اون اشکالِ تیره ی محوِ دوده مانند. سه رخ ایستادی، داری صحبت می کنی که چیزی از گوشه چشمت میبینی و به اون طرف کادر نگاه می کنی. دوربین این بار کاتِ مطلق نمی کنه، از زاویه سومی، بین خطِ نگاهِ ما از سمت تو به سمت من آروم می چرخه تا فاصله رو نشون بده. و بعد کات میکنه، برمیگرده به سمتِ دیگه. یک پام رو کمی عقب میذارم، برای یک ثانیه مکث می کنم، هیچ احساسی، هیچ حرکتی توی چهره ام نیست، و بعد برمیگردم و پشت به دوربین میرم و شمایلم کوچیک تر و کوچیک تر میشه. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۶ تیر ۹۹

    .

    اون روزی داشتم فکر می کردم اگر قرون وسطی دنیا میومدیم، دیگه نمی تونستیم اینطوری از علم لذت ببریم. احتمالا تو رو تفتیش عقاید می کردن و شکنجه ات می دادن تا گناهات پاک شه و اگر نمی مردی، اعدامت می کردن. من رو هم احتمالا به جرم جادوگری مینداختن تو آب غرق شم یا زنده می سوزوندن، شایدم هردو. شایدم اونقدر جونمون برامون مهم می بود که خودمونو همرنگ جماعت می کردیم. 

     

     

    پ.ن: واقعا دلم میخواد یه بار توی یه کلیسای گوتیک راه برم.

  • نظرات [ ۳ ]
    • جمعه ۶ تیر ۹۹

    ساکت و مبهم.

    به نظرم اومد که نمیدونستن باید چه واکنشی بهم نشون بدن. نمیدونستن چطور باید باهام رفتار کنن. اون اونجا، اون بیرون بود و همه رو تحت تاثیر قرار میداد و من توی اتاقم، تو خودم بودم و بین کتاب هام گم شده بودم. تنها چیزی که میتونستن بهم بگن خاطره های بارها و بارها تکرار شده ی بچگیم بودن. 

  • نظرات [ ۵ ]
    • چهارشنبه ۴ تیر ۹۹

    .

    احساس می کنم هزاران بار داستان خیانت بروتوس به سزار رو خوندم. انگار که نه، خودم اونجا بودم یا دست کم شاهد نمایشش بودم. اما حتی یادم نمیاد کی و کجا درباره اش خوندم. خیلی وقت پیش، خیلی خیلی وقت پیش.

     

    "تویی بروتوس؟"

  • نظرات [ ۱ ]
    • سه شنبه ۳ تیر ۹۹
    I'm a beast, I'm a monster,
    a savage; and any other
    metaphor the culture can
    imagine, and I've got a caption
    for anybody asking; that is
    I'm feeling fucking fantastic.
    آرشیو مطالب