بین خرابههای غول پیکر ساختمان ها، عمارتها، کاخهای ستون دار مرمری و سنگی راه می رفتم، علفهای زرد همه جا رشد کرده بودند و به شانه ام می رسیدند. سکوت مطلق بود، هیچ کس دیگری وجود نداشت. فقط من بودم و فضایی باز که از یک سمت به تاریکی وحشتناکی می رسید که دوست نداشتم پا تویش بگذارم و سمت دیگر محل خورشید بود، نور سفید می تابید و سپس خورشید سمت غروب میرفت. بین ستونهای عظیم افتاده پرسه میزدم، گاهی از یک گنبند بزرگ بالا میرفتم و گاهی هم زیر نور خورشید بین علفها به جست و جو می پرداختم. هرگاه به سمت تاریکی میرفتم، جایی میانه راه متوقف میشدم، قلبم از ترس یخ میزد.
همه مرده بودند. پرچمها مرده بودند و ارام در باد به اهتزاز در می امدند.