به نظرم اومد که نمیدونستن باید چه واکنشی بهم نشون بدن. نمیدونستن چطور باید باهام رفتار کنن. اون اونجا، اون بیرون بود و همه رو تحت تاثیر قرار میداد و من توی اتاقم، تو خودم بودم و بین کتاب هام گم شده بودم. تنها چیزی که میتونستن بهم بگن خاطره های بارها و بارها تکرار شده ی بچگیم بودن.