«از خواننده پوزش میخواهم. بهتر از این نتوانستم.»
- پرویز ناتل خانلری، مقدمه ترجمه کتاب شاهکارهای هنر ایران، 1337
«از خواننده پوزش میخواهم. بهتر از این نتوانستم.»
- پرویز ناتل خانلری، مقدمه ترجمه کتاب شاهکارهای هنر ایران، 1337
دیگه وقت فکر کردن به این که "من چرا اینجوریام" نیست، الان دیگه باید فکر کنی "اینجوری هستم، حالا با این من چیکار میتونم بکنم؟".
ذره را تا نَبُوَد همّتِ عالی حافظ
طالبِ چشمهٔ خورشیدِ درخشان نشود
عکسش رو ندارم متاسفانه، یک جا اومده بودن مراحل تصویب پایاننامه توی سیستمهای دانشگاهی ایران رو از ثبت پیشنهاده تا بعد از دفاع گذاشته بودن کنار مراحل تصویب تصمیم استفاده از بمب اتمی آمریکا؛ و دومی به مراتب از اولی کوتاهتر و سادهتر بود. واقعا این حجم از کار اداری برای پایاننامه رو، اون هم توی سیستمهای سردردآوری مثل گلستان و ایرانداک، نمیفهمم. اون هم وقتی هیچ کس، اغراق نمیکنم، نمیدونه دقیقا همه فرایند به چه شکله و کدوم فرم اصلیه و کدوم رو کجا باید بارگذاری کرد. هرکس تز خودش رو میده، انگار اولین باره با مقوله ثبت پایاننامه رو به رو شدن. نوشتن خود پایاننامه به کنار، پیر میشم تا این فرایند تموم بشه.
بالاخره یک بار که یکی به جای واژهی "کمیک" از "کمیک استریپ" استفاده میکنه، سرم رو به یه جایی میکوبم. محیط آکادمیک و غیر آکادمیک هم نداره؛ حتی وقتی بهشون میگی کمیک استریپ زیر شاخهای از کمیکه، باز حرفشون رو تکرار میکنند. چیه این لجبازی آدمیزاد؟
دلم میخواد برم هَویر، روستای پدری توی فیروزکوه. نزدیک دو سال میشه که پام رو از تهران بیرون نگذاشتم و احساس میکنم روحم توی شهر گیر کرده. اردیبهشت تهران زیباست؛ اما نیاز دارم از شهر دور باشم، از آلودگی و شلوغی چسبیده بهش. برنامه دارم تابستون، بعد از تموم شدن امتحانات و ژوژمانها، وسایلم رو بزنم زیر بغل و برم هویر. اگر با ماشین رفتم که هیچی، اگر نه برای اولین بار مینیبوس این مسیر رو سوار میشم و میرم. هوا میخوام، هوای تمیز و آسمون آبی و شفافیت. نور گرم آفتاب و شبهای تاریک غلیظ. آب پر کردن از چشمهپیش و دیدن غروب از بالای قلعهپِشت. صدای پیچیدن باد بین برگهای گردو و لباسهای قدیمی که نگران نیستی پاره و خاکی بشن.
.
نیاز دارم یک مدت نباشم. یک مدت حضورم رو کمتر کنم. به نظرم یک زمانی تونسته بودم مهارتهای اجتماعیم رو بهتر کنم و روابط موثرتری داشته باشم، در واقع بهتره بگم "ارتباط" داشته باشم؛ اما این مدت به نظر میاد توانایی ارتباط گرفتن ندارم. حرف زیاد دارم؛ اما بیان نمیشن. اشک زیاد دارم؛ اما جاری نمیشن. یک جایی اون درون، رشته ارتباطم پاره شده. نیاز به تمرکز دارم، به ترمیم.
کارهام رو پیش این استاد میبرم، میگه نمیدونستم به عرفان علاقه داری. برای یه استاد دیگه کار میکنم، میگه وارد عرفان شدی که. این قوس صعودی و نزولیه.
برام جالبه که توی عرفان مطالعاتی ندارم، تلاشی براش نمیکنم و این عنوان چند ساله بهم میچسبه. صرفا یه گرهای توی ذهنمه که خودم هم نمیدونم چیه و چجوری حل میشه. در واقع نمیدونم این توجه من نسبت بهش (منظورم موضوع کارهامه، نه عرفان)، به چه پرابلماتیکی توی زندگیم اشاره داره.
داشتم فکر میکردم اطرافیانم از ته باورهام خبر ندارن. ریشههاش رو نمیدونن و اینکه فکرهام حول چه محوری میچرخه. اغلب صرفا نتیجه نهایی فکرم رو میگم، یه جمله کوتاه؛ نه مسیر فکریم رو.
ذهنم از برخوردها و گفتوگوهای عادی، تصاویر کج و معوجی میسازه و ازشون برای تمسخرم استفاده میکنه. کم کم همون نسخهی اغراقشدهی مضحک، جاش رو با واقعیتی که به یاد میارم عوض میکنه. بعد باورم میشه این چیزی بوده که رفتار کردم و حالا وقتشه از شرم سرم رو بلند نکنم. تنها سوالم از خودم اینه که چرا؟ من که خودتم، پس چرا؟ چی به دست میاری؟ من به اندازهی کافی در مواقع سختتری از خودم رفتار عجیب یا احمقانه نشون میدم، لازم نیست این برخوردهای کوچک رو هم برام تبدیل به عذاب کنی.