کارهام رو پیش این استاد می‌برم، می‌گه نمی‌دونستم به عرفان علاقه داری. برای یه استاد دیگه کار می‌کنم، می‌گه وارد عرفان شدی که. این قوس صعودی و نزولیه.

برام جالبه که توی عرفان مطالعاتی ندارم، تلاشی براش نمی‌کنم و این عنوان چند ساله بهم می‌چسبه. صرفا یه گره‌ای توی ذهنمه که خودم هم نمی‌دونم چیه و چجوری حل می‌شه. در واقع نمید‌ونم این توجه من نسبت بهش (منظورم موضوع کارهامه، نه عرفان)، به چه پرابلماتیکی توی زندگیم اشاره داره.

داشتم فکر می‌کردم اطرافیانم از ته باورهام خبر ندارن. ریشه‌هاش رو نمی‌دونن و اینکه فکرهام حول چه محوری می‌چرخه. اغلب صرفا نتیجه نهایی فکرم رو می‌گم، یه جمله کوتاه؛ نه مسیر فکریم رو.