دلم میخواد برم هَویر، روستای پدری توی فیروزکوه. نزدیک دو سال میشه که پام رو از تهران بیرون نگذاشتم و احساس میکنم روحم توی شهر گیر کرده. اردیبهشت تهران زیباست؛ اما نیاز دارم از شهر دور باشم، از آلودگی و شلوغی چسبیده بهش. برنامه دارم تابستون، بعد از تموم شدن امتحانات و ژوژمانها، وسایلم رو بزنم زیر بغل و برم هویر. اگر با ماشین رفتم که هیچی، اگر نه برای اولین بار مینیبوس این مسیر رو سوار میشم و میرم. هوا میخوام، هوای تمیز و آسمون آبی و شفافیت. نور گرم آفتاب و شبهای تاریک غلیظ. آب پر کردن از چشمهپیش و دیدن غروب از بالای قلعهپِشت. صدای پیچیدن باد بین برگهای گردو و لباسهای قدیمی که نگران نیستی پاره و خاکی بشن.
.
نیاز دارم یک مدت نباشم. یک مدت حضورم رو کمتر کنم. به نظرم یک زمانی تونسته بودم مهارتهای اجتماعیم رو بهتر کنم و روابط موثرتری داشته باشم، در واقع بهتره بگم "ارتباط" داشته باشم؛ اما این مدت به نظر میاد توانایی ارتباط گرفتن ندارم. حرف زیاد دارم؛ اما بیان نمیشن. اشک زیاد دارم؛ اما جاری نمیشن. یک جایی اون درون، رشته ارتباطم پاره شده. نیاز به تمرکز دارم، به ترمیم.