دنیا داشت به اخر میرسید. نمیدونم برای چی تقلا میکردیم، برای چی وجود داشتیم. هر لحظه ممکن بود تموم شه و دیگه بعدی وجود نداشته باشه. ولی سعی میکردم بهت نشونه بدم تا منو بشناسی. تا یادت بیاد.
دنیا داشت به اخر میرسید. نمیدونم برای چی تقلا میکردیم، برای چی وجود داشتیم. هر لحظه ممکن بود تموم شه و دیگه بعدی وجود نداشته باشه. ولی سعی میکردم بهت نشونه بدم تا منو بشناسی. تا یادت بیاد.
چند روز پیش بعد از دو ساعت تلاش کردن، رها کردن و ادامه دادن، اولین اژدهای اوریگامیم رو ساختم. من رو یاد اسماگ(Smug) اژدهای توی داستان هابیت(The hobbit) میندازه، منتها از نوع سردش.
I AM ICE! I AM DEATH!
توی این مدت اوریگامی های جدیدی یاد گرفتم. دوست دارم باز هم بسازم، کاغذهایی که دارم طرح های قشنگی دارن و خود مراحل تا کردن کاغذ آرامش بخشه. یاد زمانی افتادم که کم کم 100 تا درنا* درست کردم و هرکدوم رو به یکی میدادم تا ازم یادگاری داشته باشه.
*یه باور قدیمی ژاپنی هست که میگه اگر 1000 تا درنا درست کنی، خدا آرزوت رو برآورده میکنه. من اون موقع به اشتباه فکر می کردم 100 تاست(الان حتی آرزوم رو فراموش کردم.). در این زمینه میتونید داستان ساداکو رو بخونید.
ادامه نوشته های این مدت که یه مقداریش تو پست قبلی بود.
به این فکر میکنم که قراره وقتی بزرگ تر شدم، ده سال دیگه، بیست سال دیگه، قراره شبیه پدر و مادرم باشم؟ قراره شبیه به کسایی باشم که می شناسم؟ قراره حقیقت رو قبول نکنم؟ ذهنم رو روی چیزهای جدید ببندم؟ به چیزها طور دیگه ای فکر نکنم؟ فکر کنم که فقط خودم درست میگم؟ که همیشه حق با منه و بقیه اشتباه می کنن؟ که کاملم و نیازی برای پیشرفت کردن شخصیتم ندارم؟ که جایی برای تغییر نداشته باشم، حتی اگر لزوما تغییری حاصل نشه اما فضاش وجود داشته باشه یا دنبالش باشم.؟ نگرانم. نگرانم چنین چیزی بشم. نگرانم دیگه "بهتر شدن" ای وجود نداشته باشه. نگرانم احساس کامل بودن بکنم و self improvement منتفی بشه.
خیلی وقت بود که با نگاه کردن، متوجه شدم خیلی از ویژگی هام تقسیمی از پدر و مادرم بودن. نیمی پدر، نیمی مادر. و بعد توی جز از کل هم بهش برخوردم. بگذریم از اینکه توی یه نیمه دیگه، ویژگی هایی هم وجود دارن که مختص خودم هستن و بهم ارث نرسیده یا از محیط تربیتی/الگویی کسب شون نکردم؛ مسئله اینه که از اون ویژگی هایی که بهم دادن، یک سری شون همون چیزهایی هستن که دوست ندارم، که توی خود اون افراد هم دوست شون ندارم و باهاشون مشکل دارم. و اذیت می کنن. و هنوز نتونستم رفع شون کنم.
یک موقع هایی حسین و مامان دعوا میکنن و یک ویژگی هم دیگه رو زیر سوال میبرن، و من نمیتونم بهشون بگم این ویژگی ای که ازش متنفرید و سرش دعوا می کنید درواقع توی هردوتون وجود داره.
.
گاهی اوقات خشم زیادی احساس می کنم. و میدونم مقدار زیادیش از نفرت درونیم سرچشمه میگیره. مسئله اینه که این خشم تونسته یه وقت هایی منو به جلو ببره. آتشش رو بیشتر کنم و ازش استفاده کنم؟ یا خاموشش کنم؟ نگرانم اگر بذارم منو با خودش ببره به جایی برسم که دیگه راه برگشتی ازش نیست.
.
چند وقت پیش داشتم دنبال چیزی می گشتم، پوشه نامه هات رو پیدا کردم. حقیقتا دردناک بود یک سری چیزها، ولی متوجه شدم این زخم های قدیمی دیگه نمیتونستن به اندازه ی قبل دردناک باشن. شروع کردم به کشیدن شخصیت های داستان هامون. و اونجا بود که متوجه شدم چقدر آرامش دارم، چیزی که توی این چند وقته نداشتم. آروم بودم، لبخند میزدم و اهمیتی نمیدادم که قراره چی بشه. اونجا بود که متوجه شدم گذشته ام برام تموم شده. از چند وقت پیش که بهت گفته بودم، سنگینیش کمتر شده بود ولی خودم با خودم قرار گذاشته بودم تا تمام وزنش رو، تمام اشتباهاتم رو، همینطور با خودم حمل کنم تا مجازات بشم. اون لحظه ی خاص، دیگه سنگینی ای روی دوشم نبود. حس کردم میتونم "واقعا" به سمت آینده پیش برم.
فکر میکنم بچهی یکی از طبقات با یه کلاغ دوست شده. هرروز حدودای 10 تا 2 ظهر صداش توی محوطهی حیاط خلوت میپیچه که صدا میکنه: زاغی؟ زااغیی؟ زاغی؟
.
وقتی که رها میشم، وقتی که دست از هر کاری بر میدارم، وقتایی که بارون میاد و سهمم ازش تق تق بلند روی سقف حیاط خلوته که نمیذاره بخوابم، وقتی نمیتونم برم بیرون، وقتی نمیتونم آسمون رو ببینم، ذهنم تصاویری از خونه ی قبلی مون برام میاره(پنجره های بزرگی که دو طرف خونه بودن) و یا منو توی هَویر(روستامون-توی فیروزکوه) میذاره. و حقیقت اینکه اینقدر دلم برای هویر رفتن تنگ شده که وقتی برم، یک ماه اونجا میمونم. اگر اینترنت و وضع آنتن دهیش درست بود، حتی بیشتر میموندم. شرایطش نیست که بریم و چشم به راه تابستونم تا شاید اوضاع بهتر بشه. دلم میخواد برم خودمو توی طبیعت رها کنم. توی صدای برگ ها وقتی باد میوزه و حس میکنی نیروی نادیدنی عظیمی اونجا هست، پاهامو توی آب سرد رودخونه بذارم و تا سِر نشده بیرون نیام، برم زیر درخت ها، کنار آبِ ماهی ها کتاب بخونم، پیاده تا چمن دا برم و عصرها تا بالای قلعه پِشت بدوم و شب ها توی تاریکی قیرمانند به انتظار ستاره ها بشینم و ازشون عکس بگیرم. این بهار که کیتسونه از درخت ساکورا عکس گذاشت و نوشت، به این فکر کردم که ما هم توی باغ مون گیلاس و البالو داریم. ولی هیچ وقت نشده توی اون وقت سال(زمستون که هیچ وقت) اونجا باشیم تا شکوفه ها رو ببینیم، به بابا گفتم و جواب داد که هوا خیلی سرده این موقع سال و عکسی از دریاچه نشون داد که یخ زده بود؛ به این فکر کردم که دریاچه یخ زده و نمیشه رفت دیدش؟ این دنیا داره خیلی بیهوده میشه. و حقیقت اینه که اونجا توی فصل های سرد سال، زندگی خیلی سخته. هنوز گازکشی نشده و آب لوله ها هم یخ میبنده. تعداد خیلی کمی از افراد بومی زمستون اونجا میمونن.
با هری روی کابینت پشت پنجره نشسته بودیم. اسمون ابی تمیز بود و ابرهای سفید با سرعت از راست به چپ حرکت میکردن. گردههای سفید لای برگهای پهن گردو میپیچیدن. پرندهای میخوند و صداش از بین شاخههای کاج روبهرو میومد. مورچهها روی شاخه ها راه میرفتن. نور، برگها رو روشن و تیره میکرد. بدن نرم هری در تماس با بازوم بود و هر حرکت ماهیچهاش رو حس میکردم. بلند شد و در حالی که دستهاش رو روی پام گذاشته بود، شروع کرد به بو کردن صورتم. بعد توی چشمام نگاه کرد. از چهارچوب پنجره رفت اون سمت و روی لبه نشست.