۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

20 روز با میازاکی و استودیو جیبلی


20 روز با انیمه های میازاکی و استودیو جیبلی:

جمعه ~ لوپن سوم: قلعه کاگلیوسترو

شنبه ~ ناوسیکا از دره‌ی باد

یک‌شنبه ~ لاپوتا قلعه‌ای در آسمان

دوشنبه ~ همسایه من توتورو

سه‌شنبه ~ مدفن کرم‌های شب‌تاب

چهارشنبه ‌~ سرویس تحویل کیکی

پنج‌شنبه ~ پورکو روسو

جمعه ~ پوم پوکو

شنبه ~ نجوای قلب

یک‌شنبه ~ شاهزاده مونونوکه

دوشنبه ~ شهر اشباح

سه‌شنبه ~ بازگشت گربه

چهارشنبه ~ قصر متحرک هاول

پنج‌شنبه ~ حکایت دریای زمین

جمعه ~ پونیو روی صخره کنار دریا

شنبه ~ دنیای اسرارآمیز آریتی

یکشنبه ~ برفراز تپه شقایق

دوشنبه ~ باد وزیدن گرفته

سه‌شنبه ~ داستان شاهزاده خانم کاگویا

چهارشنبه ~ وقتی مارنی آنجا بود

من این چالش رو قبلا هم انجام دادم توی چنل. اما نتونستم تمومش کنم. امسال قصد دارم از اول تا بیستم فروردین یه مروری روش داشته باشم. شاید همه شون رو نبینم اما لیست رو تموم می‌کنم. توی عدن هم لیست رو گذاشتم تا هرکس دوست داشت ببینه و اونجا درباره‌اش گپ بزنیم. شما هم میتونین شرکت کنین. با کلش همراه بشین یا از هرجا خواستین شروع کنین. ;)

پ. ن: لیست به ترتیب تاریخ انتشاره. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۲۹ اسفند ۹۸

    حلقه ی سیاه

    نیمه شب مامان که نمی تونست دیگه روی پاهاش بایسته، بیدارم کرد تا گوشیم رو بهش بدم. خونده بودم که اگر توی زمان عمیقی از خوابت بیدار بشی و بعد از یه مدت دوباره بخوابی، احتمال دیدن خواب شفاف زیاده. چند وقته داریم با کِن تلاش می کنیم تا به خواب هم دیگه بریم. موفق نشدیم. رو به تمرین خواب شفاف و تولتک ها آوردیم. می خواستم شروع کنم به گفتن "میخوام خواب شفاف ببینم." که فکرهای دیگه ای به ذهنم هجوم آوردن. نمی دونم چقدر گذشت، اما با نوری که از پنجره ی اتاق روبه رو از زیر در اتاقم روی فرش پخش می شد، حدس زدم نزدیک طلوع باشه. تمام اون مدت رو بی صدا گریه کرده بودم، زیر پتو جمع شده بودم، به موها و پهلوهام چنگ زده بودم و ذکر می گفتم. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون.خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. دست هام رو مثل مسیحی ها به هم قلاب کرده بودم و التماس می کردم. وقتی دیگه کاری از دستت بر نمیاد، به هر چیزی چنگ می زنی. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. با سردرد و چشم های خسته خوابم برد. تلفیقی از سریالی که تازگی دیده بودم و اتفاقات اخیر بود. سو قصد، قتل، تیغ و خون، سیاهی، سیاهی، سیاهی. داشتم فرار می کردم که اختیار خواب دستم اومد. سعی کردم توی خواب فرار کنم اما نتونسته بودم. سعی کردم خودمو بیدار کنم و بیدار شدم. شروع کردم از پله ها پایین دویدن، در حیاط رو باز کردم و عرض کوچه رو رد کردم تا توی خونه ی رو به رو. فهمیدم بیدار نشدم. اینجا خونه ای بود که دوازده سال پیش زندگی می کردیم. خودمو بیدار کردم. بدنم کوفته بود و چشمام پف کرده. انگار نفسم توی گلوم گیر کرده بود. پتو و بالشم رو کشیدم روی سرم، از تاریکی اتاق بیرون رفتم و توی نور سفید پذیرایی دراز کشیدم. مامان گفت تب بابا پایین نمیاد. حال و هوای خواب تا یک ساعت بعدش نرفت. آخر خواب آگاه شده بودم اما پیشرفت نبود؛ زمان هایی که کابوس می بینم یا خواب با مکان، شخصیت ها و موضوع های تکراری می بینم، متوجه میشم و خودمو بیدار می کنم؛ وقتی که می دونم قرار نیست اتفاق خوشایندی برام بیفته. دلیلش هم مشخصه، چون هنوز نتونستم توتِمم رو انتخاب کنم و باهاش واقعیت و خواب رو از هم تمیز بدم. وقتی بهش فکر می کنم، یه حلقه ی قدیمی به ذهنم میاد. حلقه ی سیاه، براق و نازکی که عادت داشتم همیشه دستم کنم اما سال قبل گمش کرده بودم. تا وقتی نتونم چیز دیگه ای که برام بار معنایی خاصی داشته باشه پیدا کنم، قرار نیست خواب شفاف ببینم. تا اون موقع مجبورم به دویدن و فرار کردن توی خواب هام ادامه بدم. 

  • نظرات [ ۴ ]
    • جمعه ۲۳ اسفند ۹۸

    Not Alone

    دو شب پیش، قبل خواب به این فکر کردم که دارم می جنگم. دارم برای خانواده ام می جنگم. چند وقت پیش ملودی داشت خوابش رو تعریف می کرد، بهم گفته بود: "و تو مثل همیشه داشتی سخت تلاش می کردی." توی چنل تک نفره ام ریپلایش کرده بودم: "من هیچ وقت سخت تلاش نکردم." اغراق آمیز بود، چون الان می تونم شرایطی رو نام ببرم که واقعا تلاشم رو کرده بودم، چه نتیجه داده بود و چه نه، اما اون موقع فقط وقت هایی یادم میومد که از تلاش دست کشیده بودم. این روزها، دارم سخت تلاش می کنم، تلاش هایی که آرزو کردم بیشتر از هر زمان دیگه ای نتیجه بدن.

    دیشب سدریک گفت یه چیزی برام درست کرده. و من خیلی متعجب و از درون خوشحال شدم - چون کم پیش میاد ببینی سدریک چیزی درست کرده و وقتی چیزی درست میکنه، واقعا براش مهم بوده - همینطور کنجکاو که چی میتونه باشه؟ 

    یه کارت Get well soon بود که میخواست بهم بده اما به خاطر شرایط نتونسته بود. گفت این کمترین کار بود . میخواستم جواب بدم It means alot to me اما کلماتش از یادم رفت. دلم گرم شد. به دلگرمی های بچه ها فکر کردم. توی تاریکی اتاق، آهنگ Not Alone از NCT رو گوش دادم و لبخند زدم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۲۱ اسفند ۹۸

    .

    عصری که همه خواب بودن، در اتاقو بستم، چراغا رو خاموش کردم، رفتم روی تخت زیر پتو نشستم. نور سرد کمی از توی حیات خلوت میومد. مثل روتین هرروزم جیمیل رو باز کردم و بعد از حدود دو ماه دیدم ایمیل از طرف کیتسونه دارم. نمیدونم چی شد، ولی از همون بند اول ایمیل بغضم گرفت و بی صدا چندتا قطره از چشمام سر خورد. بعدش هدفون گذاشتم و پشت سر هم اهنگ گوش دادم. هری هم اومد اول کنار پام، بعد کنار پهلوم خوابید. دستمو گذاشتم روش و چشمامو بستم. همینجوری آهنگ گوش دادم و دراز کشیدم، نفس کشیدم و نرمی و گرمی زیر پوست دستم و سردی نور سفید کم روی چیزها رو حس کردم. 

    بابا بستری شد. 

    • سه شنبه ۲۰ اسفند ۹۸

    By Order Of The Peaky Blinders

    با سدریک سریال Peaky Blinders می بینم و بعد از هر سه قسمت میشینیم درباره اش گپ میزنیم. یک سکانسی توی قسمت دومِ فصل اول هست که خیلی برامون جالب بود. دوست داشتم مکالمه مون و توضبح سکانس رو اینجا بذارم. اسپویل نداره، سکانسی نیست که دونستنش به مسیر داستان ضربه بزنه. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • يكشنبه ۱۱ اسفند ۹۸

    کارتن های خالی

    برام مثل جعبه های بزرگی هستن که توشون خالیه ولی حجم زیادی از اتاقم رو پر کردن. شاید هم توشون چیزی باشه که خیلی خوب باشه، ولی دارن زندگی منو مختل می کنن. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • چهارشنبه ۷ اسفند ۹۸

    ماسک، الکل و خستگی

    دیشب چند دقیقه با بابا Video Call داشتیم. با اینکه ماسک نصف صورتش رو پوشونده بود، خستگی از همه جاش میبارید. خیلی پیش نمیومد بابا رو اینقدر خسته ببینی اما این چند روز داشتن فشارشون رو بیشتر می کردن و بابا هم قرار نبود روز به روز جوون تر بشه. گفت: "اینقدر دست هامون رو شستیم، خشک شدن. خیلی شلوغه. امروز دوتا مورد به احتمال قوی کرونایی داشتیم و یک راست فرستادیمشون تا تست بدن." نگرانش بودم، خیلی. مامان هم فکر می کرد اگر داد بزنه، صدا بیشتر میرسه اما در واقع مشکل از کندی اینترنت بابا بود. اصرار می کرد که "بسه دیگه بیا خونه." و من فکر کردم تازه اولشه، اوضاع از این بدتر بشه، چی میشه؟ بهم گفت: "مامانت گفته سرفه می کنی." گفتم: "چیزی نیست، همون حالتای آلرژی رو دارم." "فلان دارو می خوری؟" در حالی که سعی می کردم از کادر خارج شم، گفتم" "نه. " بعد هم سرسری اضافه کردم که از فردا می خورم. یه کم که گذشت، قطع کرد. احتمالا مریض بعدی اومده بود. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • سه شنبه ۶ اسفند ۹۸

    باید یه جوری تمومش کنی.

    - این واسه اینه که یه بخشی از وجودت عمیقا از من متنفره و می خواد بهم آسیب بزنه چون من قبلا بهت آسیب زدم. وقتی کنار منی رنج می بری ولی در عین حال اصلا تو شخصیتت نیست که به خاطر خودت بهم حمله کنی.

    +ولی من ازت متنفر نیستم.

    - شاید بهتره باشی.

  • نظرات [ ۲ ]
    • پنجشنبه ۱ اسفند ۹۸

    دنیای تو چه رنگیه؟

    میرای دیروز ازم پرسید که دنیات چه رنگیه؟ مطمئن نبودم. تک رنگ نبود، اما وسط دنیام وایساده بودم و نمی تونستم ببینم چه رنگیه. بهش گفتم طیف آبی-بنفش. جواب داد: پس به خاطر همینه که دنیات رو دوست دارم. دنیای من آبیه، به رنگ غم.
    امروز وقتی داشتم با گوشی باتری خالی کرده و چتر رنگین کمونیم برای خودم زیر بارون این طرف اون طرف می گشتم، به این نتیجه رسیدم که دنیام آبی نبود، بنفش هم. دنیام سیاه بود. سفید بود. خاکستری بود. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۱ اسفند ۹۸

    .

    گوشه ی تختت جمع شدم. پشتم بهته و خوابیده روی تخت، با دست زانوهام رو گرفتم. حرف می زنم، صدام می لرزه. یه دستمو دور بازوم می گذارم و دست دیگه ام رو روی صورتم. خودم هم می لرزم. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۱ اسفند ۹۸
    I'm a beast, I'm a monster,
    a savage; and any other
    metaphor the culture can
    imagine, and I've got a caption
    for anybody asking; that is
    I'm feeling fucking fantastic.
    آرشیو مطالب