دو شب پیش، قبل خواب به این فکر کردم که دارم می جنگم. دارم برای خانواده ام می جنگم. چند وقت پیش ملودی داشت خوابش رو تعریف می کرد، بهم گفته بود: "و تو مثل همیشه داشتی سخت تلاش می کردی." توی چنل تک نفره ام ریپلایش کرده بودم: "من هیچ وقت سخت تلاش نکردم." اغراق آمیز بود، چون الان می تونم شرایطی رو نام ببرم که واقعا تلاشم رو کرده بودم، چه نتیجه داده بود و چه نه، اما اون موقع فقط وقت هایی یادم میومد که از تلاش دست کشیده بودم. این روزها، دارم سخت تلاش می کنم، تلاش هایی که آرزو کردم بیشتر از هر زمان دیگه ای نتیجه بدن.
دیشب سدریک گفت یه چیزی برام درست کرده. و من خیلی متعجب و از درون خوشحال شدم - چون کم پیش میاد ببینی سدریک چیزی درست کرده و وقتی چیزی درست میکنه، واقعا براش مهم بوده - همینطور کنجکاو که چی میتونه باشه؟
یه کارت Get well soon بود که میخواست بهم بده اما به خاطر شرایط نتونسته بود. گفت این کمترین کار بود . میخواستم جواب بدم It means alot to me اما کلماتش از یادم رفت. دلم گرم شد. به دلگرمی های بچه ها فکر کردم. توی تاریکی اتاق، آهنگ Not Alone از NCT رو گوش دادم و لبخند زدم.