9

امروز دچار دژاوو* شدم.

مسئول عکاسی از افتتاحیه نگارخونه دانشکده هنر بودم. باز شدن نگارخونه، با یک مجموعه تابلوی نقاشی از دانشجوها و استادها برای خیریه همراه بود. بعد از اینکه افراد مهم اومدن و رفتن و پشت سر هم عکس گرفتم، یکی از استادهای کادر اجرایی بهم گفت از تابلوی شماره ی یک تا آخرین تابلو به ترتیب عکس بگیرم تا برای کاتولوگ استفاده کنن و به دست خریدار بدن. من هم شروع کردم دونه دونه شماره ی تابلوها رو چک کردم و عکس گرفتم. در همین بین، متوجه شدم خیلی از شماره ها رو اشتباه زدن و یه جا سه تا و یه جای دیگه 10 تا شماره جا گذاشتن! چند بار هم توی فضای تو در توی نگارخونه گشتم اما نتیجه همون بود. به یکی از دانشجوهای ارشد که هفته ی پیش باهاش آشنا شده بودم و همراه بقیه شماره ها رو کنار تابلوها چسبونده بود، گفتم. اون هم گفت تعداد تابلوهایی که گرفتن با عدد شماره ها نمیخونه و جایی از دستشون در رفته. داشتیم با هم تعداد رو محاسبه می کردیم که ذهنم یک دفعه توی فضای دنیای اطرافش یه وقفه ایجاد کرد. هی من این رو قبلا دیدم...! این صحنه به شدت برام آشنا بود. حتی عدد هایی که اون داشت پشت سر هم میگفت رو یک ثانیه قبلش توی ذهنم داشتم! یادم اومد همین تازگی خواب اینجا رو دیده بودم و یادم رفته بود توی چنل بنویسم که خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم توی یه گالری بودم و داشتم مقدار خطای تابلوها رو به دست میاوردم اما نمیدونستم اون گالری کجا و مال کی بود و چرا اونجا کار می کردم. قبلا هم دچار دژاوو شدم، اما این بار خیلی فاصله ی زمانی نزدیکی داشتن و حسش شدید تر بود. میدونستم این رو خواب دیدم اما در گذشته، به یاد نداشتم این صحنه ی آشنا رو کجا دیدم. خیلی برام جالب بود.

*آشناپنداری یا دژا-وو یا حالت پیش‌دیده حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنه‌ای احساس می‌کند آن صحنه را قبلاً دیده‌است و در گذشته با آن مواجه شده‌است.

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • شنبه ۱۱ اسفند ۹۷

    8

    سوم دبیرستان که بودم، وسط امتحانای دی 95 با برادرم چندتا اسپری رنگ خریدیم و افتادیم به جونِ دیوار های بالا پشت بوم خونه. زیر یکی از لبه های دیوار یه جمله رو از آهنگ The Black - Asking Alexandria با اسپری سیاه نوشتم. هنوز که هنوزه، همه ی چیزهایی که نوشتیم و کشیدیم اون بالا پابرجان. چند روز پیش توی اتاقم روی مبل نشسته بودم و کتاب میخوندم که اتفاقی اسمم رو شنیدم. مامان داشت با بابا و حسین حرف میزد و یه ربطی به من داشت. فهمیدم مامان امروز بعد از مدت ها برای هواخوری رفته بالا و به این جمله دقت کرده بود. میگفت: تا حالا دیدین سارا اون بالا چی نوشته؟ نوشته Save me. منو نگهم دارین.چرا باید بگه نگهم دارین؟
    اصل جمله اینه: I wish you could save me. انگلیسی مامان خوب نیست، از این موضوع هم دو سال میگذره، اما برام خیلی ارزش داره که بهش توجه کرده و دنبال معنیش گشته. اون روز خودم رو به نشنیدن زدم، اما اگر بازم به این موضوع اشاره کنن، حتما به مامان میگم که دیگه لازم نیست.
    چون من خودم رو نجات دادم.
  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۱۰ اسفند ۹۷

    6

    یه دوستی توی دانشگاه دارم که تقریبا از ترم پیش و به طور ویژه از این ترم جدید، خودش رو قاطی بالادستی های اینجا کرده. مقداریش مربوط به مسئولیت هاییه که گرفته و مقداری هم به چیزی که بهش میگه "قلق آدما". اون روزی وقتی داشتیم باهک توی مراسم عکاسی میکردیم، آدم های مختلفی که اومده بودن رو نشون میداد و کمی از خصوصیاتشون میگفت چون هیچ کدوم رو نمیشناختم یا فقط اسمشون رو شنیده بودم. میگفت: هر آدمی یه قلق داره. یه لِمی داره که اگه پیداش کنی، کارت آسون میشه. اینطوری با آدم های بیشتری آشنا میشی، رابطه پیدا میکنی، شناخته تر میشی و پات به جاهای بهتری باز میشه.
    حرفاش برام خیلی غریب بود. تا حالا به قلق کسی فکر نکرده بودم که حتی بخوام پیداش کنم! و تلاش میکردم بی حاشیه به کارام برسم و به فرا تر از این فکر نمیکردم. متوجه شدم به غیر فهمیدن قلق بقیه، حتی نمیتونم بگم نزدیک ترین اطرافیانم، دوست های چندساله ام چه اخلاقی دارن و چجوری با چندتا کلمه توصیفشون کنم. میدونم چی دوست دارن یا چی دوست ندارن اما برام سخته به یه جمع بندی کلی برسم. شاید هم نباید خیلی با کسی آشنا باشی تا بتونی تعریفشون کنی؟ چون فقط رفتارها رو میبینی و اینقدر درگیر حس های مختلف نمیشی؟
    کوتاهش کنم، بدجوری این قضیه منو به فکر وا داشت.
  • نظرات [ ۲ ]
    • پنجشنبه ۹ اسفند ۹۷

    5

    از زمانی که یادم هست، اون قدر آسمون رو دوست داشتم که میخواستم بخشی ازش باشم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۹ اسفند ۹۷

    4

    گاهی با خودم فکر می کنم فقط منم که به همچین چیزهایی توجه می کنم؟ به نور غروب خورشید روی ساخمون های رو به رو، نور نارنجی منعکس شده از روی شیشه ها، دیدن اسمون توی شیشه ی آپارتمان ها، مجتمع های بزرگ و کف زمین توی یه چاله ی کوچیک آب، گیاه ظریفی که از گوشه ی آسفالت زده بیرون، تصویر و نور منظره اون سمت اتوبوس روی شیشه ی سمتی که من نشستم و ترکیبش با تصویری که در واقع وجود داره، سایه های موازی درخت های کنار اتوبان، نوری که از پنجره ی کلاس رد میشه و یه رنگین کمون روی زمین می اندازه، تکون خوردن کرکره های کلاس و جا به جا شدن سایه ها و لکه های روی موزاییک، اون تیکه ابر کوچیکی که اون دور دور ها داره برای خودش میره، رنگین کمونای کوچیکی که در اثر نیمه باز نگه داشتن چشمم مقابل نورخورشید میبینم... وقتی دقت میکنم و متوجه میشم کسی اطرافم به چیزی که من بهش نگاه میکنم توجه نداره، نمیدونم چه واکنشی داشته باشم. گاهی خوشحالم؛ با این چشم ها به دنیا اومدم، این یه  موهبت برای منه نه؟ گاهی حس خوبی بهش ندارم. صدایی توی ذهنم زمزمه میکنه به این خاطره که دغدغه ای ندارم. برای سیر کردن شکم خودم یا خانواده ام از خونه بیرون نمیزنم. به حقوق نگرفته و خرید ضروری ترین چیزهام فکر نمیکنم. یا... دنبال جای خواب توی این سوز زمستون نمیگردم. برای همینه که وقت دارم سرم رو بالا بگیرم و به ابرها دقت کنم، بگم سرما رو دوست دارم چون جایی گرم برای پناه گرفتن ازش داشته باشم. دارم جست و جو میکنم. دارم برای بهترین راه استفاده از این موهبت جست و جو میکنم. اگر میتونم دقت کنم، اگر میتونم این ها رو ببینم، یه جوری هم باید نشونشون بدم.

  • نظرات [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۹ اسفند ۹۷

    2

    شاید از اولین بار نه، اما از چند دهمین باری که پام رو توی دانشگاهم گذاشتم، عاشقش شدم. حتی اون اول ها ازش بدم هم میومد چون دلم میخواست جای دیگه ای باشم، اما کم کم و در طول ترم ها بهم نشون داد که میتونه چه اندازه دوست داشتنی باشه. ترم قبل، وقتی از در ورودی تو میومدم، وقتی سمت هنر میرفتم، وقتی گوشه و کنار دانشگاه رو کشف میکردم، وقتی توی شلوغی بین بچه ها میپیچیدم و به سمت مقصدم میرفتم، وقتی از در خارج میشدم... با خودم فکر کردم که دلم برای اینجا تنگ میشه. چیزی نمونده بود که وارد ترم چهارم بشم و بعد از اون، نیمی از مهلتم توی دانشگاه تموم میشد! یک سال و نیم رو با سرعت طی کرده بودم و باقیش هم سریعتر از این تموم میشد. لبخند میزدم ولی اندوه کمی ته قلبم بود. دانشکده ی هنر و دانشجوها و استاداش همیشه برام پر از شگفتی بودن. منصف باشیم، بعضی جاها هم همینها، دلیل آزردگیم بودن اما این چیزی از علاقه ام به زمانی که توی دانشگاه میگذرونم کم نمیکنه. حقیقتا وقتی فارغ التحصیل بشم دلم برای اینجا تنگ میشه. اما نمیتونم زمان رو نگه دارم، فقط میتونم همونطور همراه هنر و کتاب هام با لبخند به راهم ادامه بدم و بیشتر و بیشتر از زمانم استفاده کنم.

  • نظرات [ ۲ ]
    • دوشنبه ۲۹ بهمن ۹۷

    1

    قرار شد خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ در روستا تبدیل به مکانی برای گردشگری شود. چند وقتی هست که شورای روستا به فکر ترمیم آن و مدرن تر شدنش هستند و کارهایی انجام داده اند اما این تصمیم، مخصوص به خانواده ی ما بود و خانه ی بزرگ و حیاط دارمان در بهترین جای روستا. تصمیم بر این شد که تا تابستان سال بعد اقداماتی قطعی برای تغییر خانه و همچنین روستا انجام شود.

    در طول تمام آن صحبت ها، قلبم بیشتر و بیشتر فشرده میشد. گردشگری همان معنی را میداد که روستا نبودن، همان معنی ورود غریبه ها، نابود شدن طبیعت بکر برای پول و بیشتر و بیشتر سمت تکنولوژی رفتن و شکل شهر گرفتن. من شهر دیگری نمیخواستم. تهران کوچک به اندازه ی کافی برای همه بزرگ بود. باید روستایی باشد که تابستان ها همه ی وسایلت را بچینی توی ماشین و همراه با خانواده به سمتش بروی و بدانی وقتی سمت در چوبی همیشه باز می روی، پدر بزرگ و مادربزرگ جایی روی ایوان یا داخل کنار سماور نشسته اند به انتظار بچه ها و نوه هایشان؛ مسافرتی که هرسال انجام میدادیم و عکس یکسالگی ام نشسته روی چادر و درحال بازی با سیب های سبز باغ پدربزرگ گواه آن است.

    هرچند دو سه سالی بود که پدربزرگ و مادربزرگ به دلیل بیماری و شرایط سخت دیگر بهار و تابستان به خانه شان برنمیگشتند. و سفر کردن به روستا بدون دیدن آنها در خانه، نشسته روی زیراندازهای نمدی کنار چراغ علاءالدین و لیوان چای پر از دلشستگی بود. در چوبی هم آهنی شده بود و پل چوبی روی روخانه از فلز و سیمان.

    و حالا با این فکر که دیگر آن خانه، حیاط، رودخانه ای که آنقدر در آن میماندیم تا پاهایمان از سرمای آب تمیز سر شود، تک درخت کاج روی آن کوه بزرگ، چشمه ی اصلی روستا که تا بالای کوه پیاده میرفتیم تا به آن برسیم و بعد مسیرش را تاپایین برای رسیدن به باغ طی میکردیم، صخره های قلعه مانند پشت روستا، چمنزار، گل های آفتابگردان، گل های کوچک کنار رودخانه، اسب ها و گاوها و مرغابی های نشسته کنار آب، آسمان آبی و ابرهای بدون لک، آفتاب سوزان ظهر و داستان های ترسناک نیمه شب های سرد، دریاچه ای که باید مدت طولانی در آن جاده ی خاکی میراندی تا آبی فیروزه ایش را درخشان زیر نور ببینی، گیاه های گزنه که تنمان را به خارش می انداخت، دستشویی کوچک بیرون خانه با آن در چوبی که همیشه بوی نفت میداد، تشک هایی بسیار بزرگ و سنگین که تمام شب نمیتوانستی ازشان تکان بخوری، کرسی کوچکی که در اتاق وسطی قرار داشت دیگر مال ما نیستند؛ قفسه سینه ام تنگ میشود. حالا باید تمام چیزهای فوق العاده ی روستا را با مردم شریک میشدیم و تمام آنچه من میدانم این است که انسان قدر هیچ چیز را نمیداند و مدرن شدن همراه با آباد کردنش، نابودی به بار میآورد.

    از این به بعد نور چراغ ها و آلودگی ماشین ها ستاره های شب روستایم را مانند تهران میکنند...

    باید این ها را میگفتم. باید میگفتم تا یادم بماند چند سال دیگر در ازای چیزهایی که به دست اوردم چه چیزهایی از دست دادیم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۲۷ بهمن ۹۷

    colorful

    9 شهریور 1397 - روز سوم - رنگارنگ(رنگی)

     

    کما. توی کما بودم. نمی دونستم که از کجا می دونم. چیزی حس نمی کردم. چیزی نمی دیدم. شتیده بودم وقتی کسی توی کما میره، به همراهانش میگن باهاش صحبتت کنن، اون می شنوه ولی نمیتونه جواب بده. اما من هیچی نمی شنیدم. تمام شبانه روز خواب بودم و توی خواب راه می رفتم. اون ها تلاش کردن تا من رو از توی کما بیرون بیارن، اما دست هاشون جای اینکه من رو بالا بکشن، بیشتر و بیشتر به سمت پایین هل میدادن. می گن اگر توی مرداب بیفتی، دست و پا زدن فقط فرو رفتنت رو سریع تر می کنه. من ساکت ایستاده بودم و تقلایی نمی کردم اما با سرعت بیشتری توی لجن فرو می رفتم. نمردم، شروع کردم به پوسیدن. نمردم و هرروز شاهدش بودم. "شبیه قاصدکی که توی مردابه."بهم گفته بود برام شبیه قاصدک توی مردابی. اما اون در آخر قاصدک رو آتش زد.

  • نظرات [ ۲ ]
    • جمعه ۹ شهریور ۹۷

    The Wall

    8 شهریور 1397 - روز دوم - دیوار

     

    یه قطره پایین میفته و دایره ای تیره روی خاک درست می کنه. سرم رو از روی زانوهام بلند می کنم و به رو به رو خیره می شم، جایی که خورشید بین خرابه ها فرو میره و توی خون خودش می سوزه. کسی برای خورشید گریه می کنه؟جوابی براش ندارم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۸ شهریور ۹۷

    The sunrise

    با میکائیل قرار گذاشته بودیم هر روز، بر اساس یک کلمه/ترکیب از پیش تعیین شده، حداقل بیست خط بنویسیم و برای هم دیگه بفرستیم، بی هدف یا با هدف، خاطره، داستان یا دلنوشته. 

     

    7 شهریور 1397 - روز اول - طلوع خورشید

     

    باز هم زودتر از زمانی که ساعتم رو کوک کرده بودم بیدار شدم. انگار یه طلسمی وجود داشت که اگر می خواستم زود بیدار شم، ساعتم از کار میفتاد و وقتی میتونستم بیشتر بخوابم، ذهنم تصمیم میگرفت زودتر فعالیتش رو شروع کنه. پس همونطور دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. نه از اون خیره شدن هایی که به مفهوم چیزی پی می بری، از اون دسته که توی ذهنت ناسزا میگی.

  • نظرات [ ۲ ]
    • چهارشنبه ۷ شهریور ۹۷
    آرشیو مطالب
    نویسندگان