قرار شد خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ در روستا تبدیل به مکانی برای گردشگری شود. چند وقتی هست که شورای روستا به فکر ترمیم آن و مدرن تر شدنش هستند و کارهایی انجام داده اند اما این تصمیم، مخصوص به خانواده ی ما بود و خانه ی بزرگ و حیاط دارمان در بهترین جای روستا. تصمیم بر این شد که تا تابستان سال بعد اقداماتی قطعی برای تغییر خانه و همچنین روستا انجام شود.
در طول تمام آن صحبت ها، قلبم بیشتر و بیشتر فشرده میشد. گردشگری همان معنی را میداد که روستا نبودن، همان معنی ورود غریبه ها، نابود شدن طبیعت بکر برای پول و بیشتر و بیشتر سمت تکنولوژی رفتن و شکل شهر گرفتن. من شهر دیگری نمیخواستم. تهران کوچک به اندازه ی کافی برای همه بزرگ بود. باید روستایی باشد که تابستان ها همه ی وسایلت را بچینی توی ماشین و همراه با خانواده به سمتش بروی و بدانی وقتی سمت در چوبی همیشه باز می روی، پدر بزرگ و مادربزرگ جایی روی ایوان یا داخل کنار سماور نشسته اند به انتظار بچه ها و نوه هایشان؛ مسافرتی که هرسال انجام میدادیم و عکس یکسالگی ام نشسته روی چادر و درحال بازی با سیب های سبز باغ پدربزرگ گواه آن است.
هرچند دو سه سالی بود که پدربزرگ و مادربزرگ به دلیل بیماری و شرایط سخت دیگر بهار و تابستان به خانه شان برنمیگشتند. و سفر کردن به روستا بدون دیدن آنها در خانه، نشسته روی زیراندازهای نمدی کنار چراغ علاءالدین و لیوان چای پر از دلشستگی بود. در چوبی هم آهنی شده بود و پل چوبی روی روخانه از فلز و سیمان.
و حالا با این فکر که دیگر آن خانه، حیاط، رودخانه ای که آنقدر در آن میماندیم تا پاهایمان از سرمای آب تمیز سر شود، تک درخت کاج روی آن کوه بزرگ، چشمه ی اصلی روستا که تا بالای کوه پیاده میرفتیم تا به آن برسیم و بعد مسیرش را تاپایین برای رسیدن به باغ طی میکردیم، صخره های قلعه مانند پشت روستا، چمنزار، گل های آفتابگردان، گل های کوچک کنار رودخانه، اسب ها و گاوها و مرغابی های نشسته کنار آب، آسمان آبی و ابرهای بدون لک، آفتاب سوزان ظهر و داستان های ترسناک نیمه شب های سرد، دریاچه ای که باید مدت طولانی در آن جاده ی خاکی میراندی تا آبی فیروزه ایش را درخشان زیر نور ببینی، گیاه های گزنه که تنمان را به خارش می انداخت، دستشویی کوچک بیرون خانه با آن در چوبی که همیشه بوی نفت میداد، تشک هایی بسیار بزرگ و سنگین که تمام شب نمیتوانستی ازشان تکان بخوری، کرسی کوچکی که در اتاق وسطی قرار داشت دیگر مال ما نیستند؛ قفسه سینه ام تنگ میشود. حالا باید تمام چیزهای فوق العاده ی روستا را با مردم شریک میشدیم و تمام آنچه من میدانم این است که انسان قدر هیچ چیز را نمیداند و مدرن شدن همراه با آباد کردنش، نابودی به بار میآورد.
از این به بعد نور چراغ ها و آلودگی ماشین ها ستاره های شب روستایم را مانند تهران میکنند...
باید این ها را میگفتم. باید میگفتم تا یادم بماند چند سال دیگر در ازای چیزهایی که به دست اوردم چه چیزهایی از دست دادیم.