نشسته بودی کف زمین، داشتی هودیات رو نقاشی میکردی و آهنگ گوش میدادی. یاد ده دوازده سال پیشت افتادم؛ همینجوری مینشستی کف فرش اتاقت و تکلیفهای درس هنرت رو انجام میدادی، درس محبوبت از همه درسهای راهنمایی. وقتی که بقیه میخواستن بخوابن، تو تازه رادیو رو روشن میکردی تا "اینجا شب نیست" گوش بدی و به طراحی با مداد کنتهات برسی. میدونی چی برام جالبه؟ این که ایدهای نداشتی ده سال دیگه تبدیل به چه آدمی میشی و کجا خواهی بود. چرا، یک چیزهایی میگفتی اما سرت خیلی توی ابرها بود. خیلی بهش فکر نمیکردی چون نیازی نبود. همه چیز مشخص بود، فقط کافی بود درسهات رو بخونی. از خیلی چیزها خبر نداشتی، دنیا رو خیلی کمتر میشناختی. اما کم کم چیزها شروع کردن به تغییر کردن و الان شدی من، بیست و چهار ساله. نمیدونم اگر یکی اون موقع بهت میگفت که این ایندهاته، بهش افتخار میکردی یا نه؛ اما بدون من از اینجا بهت افتخار میکنم. میتونستیم بیشتر باشیم؛ ولی همینی که هستیم هم برای خودش به اندازه کافی خوبه. تنها کاری که از دستمون بر میاد اینه که ببینیم چیکار میتونیم بکنیم که ده دوازده سال بعدمون، از آدم و جایی که هست، کمتر پشیمونی داشته باشه و همونجوری نگاهم کنه که تو رو میبینم. ما هنوز خیلی راه برای رفتن داریم، مگه نه؟ فقط من میدونم که این همهی تو نیست.