Sick of you acting like I owe you this
"دیگه برم." حسش میکردم، حسی شوم و سنگین که ازم میخواست از اونجا فرار کنم. چیزی جز اون حس نمیکردم، ذهنم پوشیده بود. وقتی با شرمندگی از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق تا برای رفتن آماده بشم، متوجهاش شدم. متوجه ابر غلیظی که داشت تبدیل به کلمه میشد. وسیلههام رو گذاشتم توی کوله و بهش خیره شدم. حالا میتونستم صدای سَمّیش رو بشنوم، ببینم که چطور جملات فاسدش رو توی گلوم ریخته و ذهنم رو پر کرده، پوشیده و کرخت و شرمگین از چیزی که وجود نداره، از کاری که هنوز امتحانش نکردم.
خودم رو شنیدم: "میخوای همینجوری بری؟" دکمههای پیرهنم رو بستم. "میخوای اینجوری از این در بیرون بری؟" شلوارم رو پوشیدم و کوله رو دست گرفتم. "وقتی رفتی خونه، چطوری میخوای با خودت رو به رو بشی؟" پشت در اتاق ایستادم. "تحمل کنار اومدن با دوباره فرار کردنت رو داری؟" نه، نداشتم. "تو یه بازندهای؟" دستم دور کوله مشت شد. همونجا کنار چارچوب گذاشتمش، در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. ابر رقیق شده و دست سیاهش رو ذهنم بیرون کشیده بود. حالا شفافتر میدیدم.
اونجا که میرم، دنبال یه تکه نخ میگردم تا دور پردهی آشپزخونه گره بزنم، تا نور از تنها پنجره بیاد داخل رو روشن کنه. از پشت پنجره، درخت کاج با برگهای نارنجیش نگاهم میکنه؛ آخرین چهارشنبهی سال گذشته تنهاش آتش گرفته بود و حالا به سرحالی گذشته نیست. منو یاد سَروِ توی حیاطمون میندازه که پردهها رو کشیدم تا قطع کردنش رو نبینم.
گلدون و گیاهها رو مرتب میکنم و وقتی خوابآلود میاد کنارم، بهش یه جوونه نشون میدم که از گلدونِ پتوسِ خشکشدهاش بیرون زده. براش از آگلونمای خودم یکی قلمه زدم و آوردم تا جای خالی این رو پر کنه و حالا توی اتاقش با برگِ جدید جا خوش کرده، اما از دیدنِ جوونه لبخند میزنم.
بلند میشم و چایی اِرل گِری*ای رو که این سری آوردم دم میکنم. کمی بعد دوباره خودش رو بهم میرسونه. دستهاش رو دورم حلقه میکنه و برای چند دقیقه همینطور باقی میمونیم، بی صدا. همیشه بوی خودش رو داره، بویی که نمیتونم دست روش بذارم اما شیرینه.
وقتی پشت میز نشستیم و صبحانه میخوریم، بهش نگاه میکنم؛ به نور نرم و سفیدی که از پنجره میاد و روی موهاش میشینه.
*Earl Grey Tea، چای سیاه ترکیب شده با روغن ترنج.