ایستاده در گوشهای از صحنه، همه جا فرورفته در تاریک، جز باریکه نوری سرد که از شکافی در سقف به صورتش میتابد:
چه چیزی به راستی مهم است؟
ایستاده در گوشهای از صحنه، همه جا فرورفته در تاریک، جز باریکه نوری سرد که از شکافی در سقف به صورتش میتابد:
چه چیزی به راستی مهم است؟
آب سرد رودخانه جسم بیحسم را با خود برد، در حالی که چشمان نیمه بازم آسمان را در پس اشکها تار میدید. به آرامی هوشیاریام را از دست دادم. هنگامی که چشم باز کردم، در احاطهی بنفشهها بودم.
و با صدای بلند از خودم می پرسم:
آیا در تمام این زمانه گم گشته بودم؟
چرا که من به جست و جوی پاسخ بودم؛
هنگامی که پاسخی وجود نداشت...
- مایک شینودا
کاری از من و دوست عزیزم.
می تونید به ترتیب فایل بررسی، ویدئو و آهنگ رو از لینک های زیر دریافت کنید.
به دیوار رو به روی بلیط فروشی ایستگاه مترو قلهک تکیه دادم و منتظرم در حالی که همه چیز داره شکل دیگه ای به خودش میگیره. گیاه بزرگ توی گلدون وسط سالن بزرگ میشه، تکون میخوره، زرد میشه و اروم اروم پودر میشه. پرچم های رنگی روی سقف با باد به جنبش میفتن، تیکه تیکه میشن و رنگهاشون به صورت نقطههایی رقصان در اطراف می چرخن. کاشی های قهوه ای سیاه کف مترو شروع به ترک خوردن میکنن و از پشتش شون فضایی سفید رو نشون میدن که سنگ ها رو میبلعه و به آهستگی با صدای مکرری تا نزدیک پای من پیش میاد. ساعت بزرگ از سقف میفته و در حالی که عقربه هاش به تیک تاک بیرون از شیشه ادامه میدن، توی سفیدی محو میشه. دیوار پشتم از بین میره و روی سنگهای زیر پام سکندری میخورم اما نمیفتم. بدنم با وزش باد تاب میخوره و نگاهم روی ناپدید شدن اشیا. باد خنکه اما مرده است. کم کم دارم هوشیاریم رو از دست میدم که صدایی از دور باعث میشه چشمهام رو باز کنم.
میخوام شما رو با دوتا از دوستهای جدیدم آشنا کنم.
پیروزی و شکست.
میکائیل بهم گفت: چرا تو یکی از این آدمهای عوضی احمق نیستی؟ چرا باید یه دوست لعنتی خوب میبودی؟
خندیدم و قلبم درد گرفت.
توی مسیر تهران-فیروزکوه هوا کم کم رو به آبی رفت و خنک شد. شیشه های پنجره ها رو دادیم پایین. وقتی از زیر پل رد شدیم تا همراه با جاده ای که مثل مار روی کوه ها خزیده بود به سمت روستا بریم، هوا درجه به درجه سرد تر شد و آبی بعد غروب آسمون سمت سرمه ای و سیاه شب رفت. دست و سرم رو از پنجره بیرون میآوردم، باد خنک و بوی مرطوب سبزه ها رو روی پوستم لمس میکردم. سرم رو به حاشیه پنجره تکیه میدادم و به ماه نیمه و ستاره هایی خیره میشدم که دونه دونه توی طیف آبی-سیاه آسمون پیدا میشدن. توی جاده ای بالای کوه در حالی که دره کنارمون بود، تنها ماشین بودیم و به همین دلیل شال و کلاهم رو برداشتم تا باد لا موهام بپیچه و با هر بار سردتر شدن هوا کنار جاهایی که آب رد میشد، از خوشحالی و هیجان سمت درخت های سپیدار سر برافراشته تا بالای جاده جیغ میکشیدم. رها و رهاتر.
توی ماشین که نشستم، بابا رادیو رو روشن کرد. آهنگ بی کلام غمگینی ازش پخش شد. خیلی جالب بود که این چند دقیقه از زندگیم یه موسیقی متن داشت که به صورت تصادفی با بطن ماجرا خوب جور بود. حس کارکتری توی یک دنیای فانتزی رو داشتم، سوار یک قطار و خیره به اسمون پشت پنجره ی در حرکت. کارکتری که توی راهی قرار داره که انتهاش رو میدونه. در پایان باید با بهترین دوستش روبهرو بشه. دوستی که از همه بهش نزدیک تر بوده، زمان هایی کنار هم قدم برداشته و جنگیده بودن اما حالا باید مقابل هم قرار میگرفتن، به خاطر اعتقاداتشون. و در آخر، تنها یکی شون باقی میموند.
پ. ن: قضیه مربوط به 5شنبه اس. اصلا ماجرا اونطوری که فکرشو میکردم پیش نرفت.