.

نیم ساعت پیش داشتم به هری که توی پذیرایی روی یکی از مبل‌ها لم داده بود التماس می‌کردم که بیاد و پیش من بخوابه. همه خواب بودند و خونه تاریک بود. هر از گاه نور سفید برق فضا رو روشن می‌کرد و دوباره تاریک می‌شد. بعد صدای رعد می‌اومد که هربار نزدیک‌تر می‌شد. حالا که می‌نویسم، هری اومده و بعد از اندازه‌گیری‌ها و محاسبات فراوان، خودش رو پایین پام جا کرده. احساس وزنش روی پتو و چسبیده یه ساق پام، خیلی برام خوشاینده. دوست می‌داشتم که بغلش کنم و بخوابم؛ ولی همین که امشب اینجاست و نه روی مبل، به اندازه کافی خوشحالم می‌کنه. مهم نیست که پاهام خواب برن یا خودم خوابم نبره، کوچکترین حرکتی که باعث بشه هری از جاش بلند بشه، ممنوعه.

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۱ آذر ۰۳

    مکانیسم

    چند وقت پیش داشتیم با بچه‌ها درباره اینکه یک سری چیزها در زمان خودشون انتخاب طبیعی و درستی بودند صحبت می‌کردیم. مثلا اینکه همه می‌دونند پرخوری عصبی در بلند مدت بسیار آسیب‌زاست؛ ولی در زمان خودش، انتخاب طرف به جای خودکشی بوده. "یا غذا بخور یا بمیر". به نظرم خیلی مهمه ببینیم انتخاب‌ طرف بین چی و چیه. یک دفعه‌ای نمی‌شه از این انتخاب به یه انتخاب مثل "یا برو بدو یا مراقبه کن" رسید. خصوصا وقتی که زورت هم به تغییر یا ترک محیط نمی‌رسه. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • چهارشنبه ۳۰ آبان ۰۳

    Nomad

    عادت دارم زود به زود فضای گوشی و لپ‌تاپم رو مرتب و خالی کنم. خیلی از فایل‌ها رو پاک می‌کنم و باقی رو توی هاردم می‌ریزم. گاهی این وسط‌، اشتباهی پوشه‌هایی رو پاک می‌کنم که اتفاقا لازم دارم. امروز فهمیدم پوشه موسیقیم رو پاک کردم، کامل، بدون حتی یک دونه آهنگ؛ اون هم درست وقتی که فکر می‌کردم دیگه دارم به اون آرشیوی که توی گوشی قبلیم داشتم نزدیک می‌شم. به اندازه اون وقتی که نوجوون بودم و دوتا هارد رو با فایل‌های خودم و عکس‌های خانوادگی‌مون فرمت کردم ناراحت نیستم، ولی باز هم فکرش از لحاظ روانی خسته‌ام می‌کنه. دلیلش هم اینه که من همیشه از این گوشی به اون گوشی، از این کامپیوتر به اون لپ‌تاپ جا به جا شدم و هر بار مجبور شدم از اول آرشیو موسیقیم رو درست کنم. کاش از اول همه رو توی فضای ابری ذخیره می‌کردم! الان خوشحالیم اینه که دست کم اکانت اسپاتیفای‌م آرشیو نسباتا خوبی داره و اگر حساب ویژه بخرم، می‌تونم دوباره همه‌‌شون رو داشته باشم. هرچند بدون موسیقی می‌شه سر کرد ولی برای من که روزم رو توی دنیاهای مختلف می‌گذرونم، مقداری سخته. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • سه شنبه ۲۹ آبان ۰۳

    .

    I'm done grieving you. Enough is enough. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • يكشنبه ۲۰ آبان ۰۳

    زنده باد شیرکاکائو

    به نظر می‌رسه آبان چیزی برای گفتن ندارم، با اینکه توش کم اتفاق نیفتاده. همه چیز توی سرمه و به کلمه در نمیاد. 
    کیا دیروز بهم گفت:"این چند وقت خطی بودم." و بعد فهمیدم یه اصطلاحه که خودش اختراع کرده. امروز دائم به خطی بودن فکر می‌کردم و اینکه چه اصطلاح جالب و مناسبی. 

    دیشب بعد از همه چی، ساعت حدودای 11-12 شب تنها چیزی که می‌خواستم این بود که فقط گریه کنم، با اینکه یکی دو ساعت قبلش توی ماشین گریه کرده بودم یه کم. الان هم همینطورم. نمی‌فهمم چرا، اون هم بعد از اتفاقات سخت و جالبی که افتاد. دیشب گریه نکردم، می‌دونم الان هم نمی‌کنم.
    منتظرم یک چیزی تموم بشه، اما نمید‌ونم چی. منتظرم اون یک چیز تموم بشه تا یک چیز دیگه رو شروع کنم اما نمید‌ونم چی. فقط منتظرم، می‌شینم و وقت می‌کُشم.
    یه مدت که از خونه بیرون نری، دوباره بیرون رفتن سخت می‌شه. هرچقدر بیشتر طول بکشه، سخت‌تر می‌شه. 
    می‌گه برای من adhd اینطوریه که همین که چشمم رو از چیزی بردارم یا سرم رو برگردونم، اون چیز دیگه برام وجود نداره. میگم این یه چیزی توی فلسفه نبود؟ جواب میده آه من از فلسفه متنفرم. 
  • نظرات [ ۱ ]
    • شنبه ۱۹ آبان ۰۳

    .

    You wake up in the Middle East and think you're just a joke to the gods.

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۵ آبان ۰۳

    .

    توی زندگیم اونقدر هم به دنبال هدف خاصی نبودم. قبلا هم اینجا نوشتم که مشکلم در واقع بی‌هدف بودنه و چیزی نیست که من رو اونقدر دنبال خودش بکشونه. می‌تونم بگم هدفم، پیدا کردن هدف بود (هست؟). به خودم می‌گم اگر یک روز اون هدف رو پیدا کنم، از همه چیزم براش مایه می‌‌گذارم و همه تلاشم رو براش می‌کنم (واقعا؟). هنوز که پیداش نکردم. با این وجود، چیزهایی بوده خواستم یا به سمت‌شون متمایل بودم. فکر می‌کنم برای کسی مثل من، همین که تونستم خودم رو نزدیک و توی مسیرشون نگه‌دارم و دستاوردهایی داشته باشم، به اندازه کافی خوب بوده. شاید همه تلاشم رو نکرده باشم؛ ولی در همون حد که می‌خواستم‌شون، براشون تلاش کردم. حالا چه فایده داره این آدم، خودش رو با بقیه مقایسه کنه؟ اگر قرار باشه تغییری هم اتفاق بیفته توی کسی که هستم، یک شبه نمیفته. تنها کاری که می‌تونم بکنم، همینه که باز خودم رو با چیزهایی که جذبم می‌کنند در ارتباط نگه‌دارم و پیش برم. شاید یک روز، من هم اون هدفم رو پیدا کردم. شاید هم نکردم. بالاخره راه همینه، حالا یا یه کم بالاتر، یا یه کم اونورتر. شاید هم رفتم و نبود، هنوز که پا دارم.



    + این هفته که تموم بشه، سیگار سوم رو می‌خرم. دیگه وقتش رسیده. 

  • نظرات [ ۳ ]
    • سه شنبه ۱ آبان ۰۳

    دایره

    نشستم به نوشتن تمرین‌های کلاس تاریخ کمیک و اون میانه‌ها تصمیم گرفتم وبلاگم رو از آخر به اول بخونم تا من رو پشت کیبورد نگه‌دارم. هنوز تموم نشده، تقریبا نصف راه رو اومدم. قبلا بیشتر این کار رو می‌کردم، خوندن خودم رو. زیاد پیش می‌اومد یادداشت‌های گوشی و نوشته‌های کانالم رو بالا و پایین کنم. هنوز هم شاید گاهی بین نوشته‌ها پرسه بزنم؛ ولی به اندازه قبل نیست. 

    موقع خوندن این پست‌ها، دیدم که یک جاهایی با همون شرایطی درگیر بودم که الان هستم. همون سؤال‌ها رو دارم و اتفاقا جواب‌هایی هم بهشون دادم. باعث شد فکر کنم که آیا دنبال جواب این سوال‌ها گشتن، قراره روزی به نتیجه برسه؟ چون به نظر می‌رسه یا سوال خیلی بزرگ بوده که دوباره بهش رسیدم، یا جواب فقط برای مدت کوتاهی تاثیر داشته. در هر حال، فعلا هنوز من هستم و این میدان. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • دوشنبه ۲۳ مهر ۰۳

    Look inside, deep down, what do you hide؟

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • شنبه ۲۱ مهر ۰۳

    فراپه قهوه با دونه‌های فندق

    دیروز مِه و کِن رو دیدم. نشد که خیلی صحبت کنیم؛ نه اینطوری درست نیست. بهتره بگم که کلی صحبت کردیم؛ ولی چون خیلی وقت بود هم‌دیگه رو ندیده بودیم، زمان بیشتری لازم داشتیم تا با هم دیگه راحت باشیم و حرف‌هامون رو عمیق‌تر کنیم. وقتی داشتیم خداحافظی می‌کردیم، تازه هوا اونقدر تاریک شده بود که کلمات تاریک‌تری رو برای صحبت انتخاب کنیم اما باید می‌رفتم. تمام طول راه برگشت داشتم به این فکر می‌کردم که کاش تا یه جایی از مسیر باهاشون پیاده رفته بودم. کی می‌دونه فرصت بعدی کی پیش بیاد؟ یه جایی از حرف‌هامون، مه حدودا گفت: "یه کم که می‌گذره، می‌فهمی وقت تغییر رسیده. وقتشه توی روند یه تغییری ایجاد کنی، وگرنه از سراشیبی قل می‌خوری و می‌ری پایین."می‌فهمیدم منظورش رو، کامل می‌فهمیدم چی می‌گه. همونطور که کنار دریاچه نشسته بودیم و شنای اردک‌ها رو نگاه می‌کردیم، یادم افتاد چند وقت پیش به چم گفتم: "بیشتر با دوست‌هام بزرگ شدم. خیلی جاها همراه هم‌دیگه رشد کردیم و از خیلی چیزها گذشتیم. لزوما هیچ کدوم‌مون هم خیلی بیشتر از بقیه درباره زندگی نمی‌دونست، ولی برای هم تلاش کردیم و به خودمون یاد دادیم." و فکر کردم این چیزیه که الان برام ارزشمنده و خوشحالم این آدم‌ها رو کنارم دارم. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • جمعه ۲۰ مهر ۰۳
    I'm a beast, I'm a monster,
    a savage; and any other
    metaphor the culture can
    imagine, and I've got a caption
    for anybody asking; that is
    I'm feeling fucking fantastic.
    آرشیو مطالب