دایره

نشستم به نوشتن تمرین‌های کلاس تاریخ کمیک و اون میانه‌ها تصمیم گرفتم وبلاگم رو از آخر به اول بخونم تا من رو پشت کیبورد نگه‌دارم. هنوز تموم نشده، تقریبا نصف راه رو اومدم. قبلا بیشتر این کار رو می‌کردم، خوندن خودم رو. زیاد پیش می‌اومد یادداشت‌های گوشی و نوشته‌های کانالم رو بالا و پایین کنم. هنوز هم شاید گاهی بین نوشته‌ها پرسه بزنم؛ ولی به اندازه قبل نیست. 

موقع خوندن این پست‌ها، دیدم که یک جاهایی با همون شرایطی درگیر بودم که الان هستم. همون سؤال‌ها رو دارم و اتفاقا جواب‌هایی هم بهشون دادم. باعث شد فکر کنم که آیا دنبال جواب این سوال‌ها گشتن، قراره روزی به نتیجه برسه؟ چون به نظر می‌رسه یا سوال خیلی بزرگ بوده که دوباره بهش رسیدم، یا جواب فقط برای مدت کوتاهی تاثیر داشته. در هر حال، فعلا هنوز من هستم و این میدان. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۳ مهر ۰۳

    Look inside, deep down, what do you hide؟

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • شنبه ۲۱ مهر ۰۳

    فراپه قهوه با دونه‌های فندق

    دیروز مِه و کِن رو دیدم. نشد که خیلی صحبت کنیم؛ نه اینطوری درست نیست. بهتره بگم که کلی صحبت کردیم؛ ولی چون خیلی وقت بود هم‌دیگه رو ندیده بودیم، زمان بیشتری لازم داشتیم تا با هم دیگه راحت باشیم و حرف‌هامون رو عمیق‌تر کنیم. وقتی داشتیم خداحافظی می‌کردیم، تازه هوا اونقدر تاریک شده بود که کلمات تاریک‌تری رو برای صحبت انتخاب کنیم اما باید می‌رفتم. تمام طول راه برگشت داشتم به این فکر می‌کردم که کاش تا یه جایی از مسیر باهاشون پیاده رفته بودم. کی می‌دونه فرصت بعدی کی پیش بیاد؟ یه جایی از حرف‌هامون، مه حدودا گفت: "یه کم که می‌گذره، می‌فهمی وقت تغییر رسیده. وقتشه توی روند یه تغییری ایجاد کنی، وگرنه از سراشیبی قل می‌خوری و می‌ری پایین."می‌فهمیدم منظورش رو، کامل می‌فهمیدم چی می‌گه. همونطور که کنار دریاچه نشسته بودیم و شنای اردک‌ها رو نگاه می‌کردیم، یادم افتاد چند وقت پیش به چم گفتم: "بیشتر با دوست‌هام بزرگ شدم. خیلی جاها همراه هم‌دیگه رشد کردیم و از خیلی چیزها گذشتیم. لزوما هیچ کدوم‌مون هم خیلی بیشتر از بقیه درباره زندگی نمی‌دونست، ولی برای هم تلاش کردیم و به خودمون یاد دادیم." و فکر کردم این چیزیه که الان برام ارزشمنده و خوشحالم این آدم‌ها رو کنارم دارم. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • جمعه ۲۰ مهر ۰۳

    House of Rage

    In this realm, there's a house, in which no emotion is allowed, but anger. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • پنجشنبه ۵ مهر ۰۳

    .

    کلی مفهوم هست که من تعریفی براشون ندارم. من نمی‌دونم خونه به چه معنیه. معنی‌ای برای خانواده ندارم. عشق یعنی چی؟ نمی‌دونم.
  • نظرات [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۲۹ شهریور ۰۳

    .

    مامانی میگه: آدمیزاد پرنده نیست، ولی بالش خیلی بزرگه. 
  • نظرات [ ۵ ]
    • يكشنبه ۱۸ شهریور ۰۳

    Let's get moving.

    ادم‌هایی در زندگی‌ام هستند که ممکن است خیلی با یک‌دیگر صحبت نکنیم یا به اندازه‌ی گذشته صمیمی نباشیم؛ اما بودنشان در زندگی‌ام حس خوبی دارد. می‌دانید، دوستان و آشنایانی که چند سال است تو را می‌شناسند، بزرگ شدنت را دیده‌اند. حقیقتش را بخواهید فکر نمی‌کنم رشد کردن فرایندی باشد که پله‌ای و مقطعی اتفاق بیفتد. یک مسیری است که در زمان خودش از آن می‌گذری. ما در درون هستیم و آگاه نیستیم چه تغییراتی ایجاد شده. کسانی که از بیرون ما را می‌بینند اما‌، می‌توانند در بعضی ابعاد بهتر رشد کردن یا نکردن کسی را ببینند. در ساده‌ترین حالت هم، وقتی به این فکر می‌کنم که فلانی را از بهمان سال می‌شناسم، یک یادآوری خوب است که دیگر در آن نقطه‌ای نیستم که قبلا بودم و حرکت کرده‌ام. سر جایم نمانده‌ام آنطور که در ذهنم تصور می‌کنم و می‌دانم که چقدر ذهنم می‌تواند در اشتباه باشد. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۱۷ شهریور ۰۳

    A SAW student

    اتفاقی که آن روز افتاد، از این قرار است: به کمک معلم‌های دوره کمیکم، یک شانس بورسیه در SAW برای ایرانیان باز شد که رایگان در دوره یکساله کمیک مجازی‌اش شرکت کنند. صدف و ماهور دو سال پیش همین دوره را در SAW گذراندند و ما هم به همین واسطه با آن آشنا شدیم.  SAW یا Sequential Artists Workshop یک موسسه غیرانتفاعی آموزش کمیک در آمریکا است که پس از CCS یا The Center for Cartoon Studies به چشم می‌آید. تحصیلات آکادمیک در زمینه کمیک بسیار نوپاست و دانشگاه‌های انگشت شماری کمیک تدریس می‌کنند که غیر دولتی هستند و شهریه‌های بالایی دارند؛ بیشتر آنها نیز روی پژوهش و تحصیلات عالی تاکید دارند، نه خود فرایند ساخت کمیک به عنوان یک هنرمند (منظور در غرب است، در شرق اوضاع کمی فرق می‌کند). برای همین، موسساتی مثل CCS و SAW از مکان‌هایی هستند که علاقمندان کمیک معمولا از آنها سر در می‌آورند. هرچند شهریه‌های CCS هم به نسبت SAW بالاست آن را کمتر در دسترس قرار می‌دهد. 

    در این مدرسه کارگاه‌های رایگانی هم برگزار می‌شود که من برای مدتی در کارگاه‌‌های جمعه شب‌هایش شرکت کردم. از کلاس کمیک بر می‌گشتم خانه، می‌خوابیدم و بعد ساعت سه و نیم شب بیدار می‌شدم تا در کارگاه شرکت کنم. تجربه جالبی بود، مغزم خواب بود و تلاش می‌کردم برای کمیک ازش ایده بیرون بکشم. نکته جالبی که از آن کارگاه‌ها به یادم مانده، رده سنی بالای شرکت‌کنندگان بود که با اشتیاق کمیک می‌زدند و در Zoom به بقیه نشان می‌دادند. برایم شگفت‌انگیز بود که اینقدر به کمیک اهمیت می‌دهند و بخشی از زندگی معمولی و جاری یک تعداد زیادی انسان است. این خارجی‌ها واقعا از هیچ فرصتی برای دورهم جمع شدن و به اشتراک گذاشتن دریغ نمی‌کنند. نکته‌ی بعدی، فضای سالم و دوستانه‌ی این Meetingها بود که همگی لبخند می‌زدند، با دقت کارها را نگاه می‌کردند و میزبان‌ها نیز با احترام و سازنده از کارها تعریف می‌کردند و نقاط قوت‌شان را می‌گفتند. این‌ها می‌دانند کار شخصی هر فرد مخصوص به خودش است و اگر می‌خواهند ایراد هم بگیرند، باید قبلش از هنرمند اجازه بگیرند و پیشنهاد بدهند؛ ایراد گرفتن در واژه‌نامه آنها جایی ندارد. یاد همه دفعاتی افتادم که دوست نداشتم کارم را به بقیه و به خصوص استادهای دانشگاهم نشان بدهم و دائم اضطراب عالی کار کردن من را از تمرین کردن دور و دورتر می‌کرد (و می‌کند). 

    وقتی خبر باز شدن این بورسیه آمد، من هم پرتفولیو تهیه کردم، لینک نمونه کارهایم را گذاشتم و Google form درخواست را مثل بقیه پر کردم؛ اما هیچ امیدی به گرفتن بورسیه نداشتم. فقط می‌خواستم شرکت کرده باشم که بعدا فکر نکنم اضطراب نگذاشت حتی حداقل لازم را انجام بدهم و همینطور به این بهانه یک پرتفولیو ساخته باشم و بیشتر یاد بگیرم یک پرتفولیوی خوب چگونه است (لینکش را برایتان اینجا گذاشته‌ام که اگر خواستید ببینید). انگیزه‌نامه‌ای را که خواسته بودند، نوشتم و درخواستم را ثبت کردم که کاملا فراموش کنم چنین چیزی وجود دارد. چرا باید به آن فکر می‌کردم و استرس می‌کشیدم وقتی می‌دانستم چه کارهای قوی‌ای در میان بچه‌هایمان وجود دارد؟ اگر یک نفر قرار بود برای این بورسیه انتخاب شود، آن من نبودم. تا آن روز که معلم‌هایم زنگ زدند و گفتند کارهای ارسالی آنقدر خوب بوده که گروه داورها تصمیم گرفته‌اند بورسیه را به سه نفر بدهند و با وجود پایان‌نامه ارشد، می‌خواهم در این بورسیه شرکت کنم یا نه؟ جواب واضح است. روی هم بیش از هفتاد و پنج نفر برای این بورسیه اقدام کردند که من مطمئنم نیمی از آن شامل بچه‌های کمیک مکتب تهران (اسمی که روی خودمان گذاشته‌ایم و بر وزن سنت نام‌گذاری مکاتب نگارگری ایرانی است) می‌شود. یک نفر دیگر نیز از مکتب تهران انتخاب شد و نفر سوم ناشناس است که به زودی در جریان دوره با او آشنا می‌شوم. 

    کلاس‌هایم از دو هفته بعد شروع می‌شود و هر هفته Meeting داریم تا هم دیگر را بشناسیم، صحبت کنیم و سوال بپرسیم. اولینش فردا شب ساعت نه و نیم است و دومی، سه شنبه هفته بعد، ساعت سه و نیم صبح. کمی اضطراب دارم، با آنکه قبلا در طی کارگاه‌های جمعه میزبان (و موسس SAW) را دیده‌ام و با او حرف زده‌ام. بیشتر از این نگرانم که نتوانم به خوبی که در توانم هست، مقابل جمع انگلیسی صحبت کنم. هرچند با شناختی که از محیط سالم و Diverse آنجا دارم، می‌دانم قرار است با احترام و دقت به حرف‌هایم گوش بدهند تا منظورم را برسانم و حتی تشویقم کنند. کاش می‌توانستم حضوری در SAW شرکت کنم، آنجا در ذهن من، شبیه خانه است، خانه‌ای برای کمیک و کمیک دوستان، برای کسانی که از جاهای دیگر رانده شده‌اند و مسیر کمیک آن‌ها را به هم رسانده. فکر می‌کنم بیشتر از اضطراب، هیجان‌زده‌ام که از هنرمندان حرفه‌ای و مطرح یاد بگیرم و تمرین کنم. آماده‌ام که بهترینم را وسط بگذارم و از فرصتی که بهم داده شده، استفاده کنم. این فرصتی بود که می‌توانست مال کس دیگری باشد؛ اما حالا در اختیار من است و می‌خواهم وقتی از آن بیرون می‌آیم، داستانگوی بهتری شده باشم. 

  • نظرات [ ۷ ]
    • يكشنبه ۴ شهریور ۰۳

    I'm not good enough

    نتیجه‌ی اتفاقات شب گذشته و فکرهای امروزم این شد که فهمیدم اغلب خودم را در مقابل احساس محبت و حمایت افراد دیگر، ناتوان یافته‌ام. وقتی کسی یکی یا هردو را نشان میدهد، متوجه اهمیتش هستم؛ اما نمی‌توانم واکنشی که از نظرم درست و شایسته آن رفتار باشد، از خودم بروز بدهم (در این مرحله، این که در روابط اجتماعی و صحبت کردن پسرفت کرده‌ام، موضوع بحث نیست). به نظرم هر چه که بگویم یا انجام بدهم، کافی نیست. خیلی وقت‌ها آنقدر مضطرب می‌شوم که در نهایت ممکن است حتی طوری به نظر بیایم که انگار اهمیتی نمی‌دهم یا حرف‌های مطلقا بی‌ربط بزنم. این یک لایه‌اش بود که در اینجا تمام نمی‌شود؛ اما ادامه‌اش از بحث امروز خارج است. در لایه بعدی، با خودم فکر کردم چرا بعضی از این رفتارها اینقدر برایم بزرگ و مهم هستند؟ (بعضی‌هایشان ممکن است باشند، منظورم آن‌ معمولی‌هاست) چرا در ذهنم، آنقدر عظیم و سخاوتمندانه به نظر می‌رسند که هر کاری در جوابشان انجام بدهم، پاسخ برابری برای آن محبت و حمایت نیست؟ طوری که انگار هیچ وقت نمی‌توانم برایشان جبران کنم؟ و فهمیدم که اینجا جایی‌ست که خودم را لایق این محبت و حمایت نمی‌دانم. من لیاقتش را ندارم. اگر کسی یک زباله از سطل بردارد و آن را در دکور خانه‌اش بگذارد، همه‌مان تعجب خواهیم کرد. فکر می‌کنم آن زباله هستم. انگار بقیه افراد دارند در حقم لطف می‌کنند که دوستم دارند یا کمکم می‌کنند؛ در حالی که هیچ وقت فکر نکرده‌ام در حال لطف کردن هستم، اگر دوست داشتم به کسی کمک کنم، صرفا انجامش داده‌ام، اگر کسی را دوست داشتم، صرفا دوست داشته‌ام. چرا این نمی‌تواند برای خودم هم صدق کند؟ چرا نمی‌توانم بپذیرم مردم ممکن است از همین من خوششان بیاید؟ و دائم از خودم نپرسم چرا اصلا با من دوست هستند؟ چرا این کار را انجام می‌دهند؟ چرا از وقتشان می‌زنند؟ چرا من؟

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۴ شهریور ۰۳

    Seven for a secret never to be told

    بین مامان و سیما نشسته‌ام و هوای گرمی که از پنجره‌ها می‌آید، کمکی به خنک شدن‌مان نمی‌کند؛ اما با این تعداد آدم و وسیله، کولر روشن کردن به ماشین فشار می‌آورد. نیم ساعت پیش از گیلاوند راه افتادیم. در مسیر برگشت، یک سر به ننا زدیم که همراه خانواده عموی بزرگم در گیلاوند زندگی می‌کنند. ننا از بابا شاکی بود که چرا به او بیشتر سر نمی‌زند. بابا اکنون درس می‌خواند و سال سوم تخصص‌اش است، بسیاری از شب‌ها شیفت می‌ایستد و زمانی که به بیمارستان نمی‌رود، یا می‌خوابد یا درس می‌خواند. برایش سخت است که زود به زود تا آنجا برود و برگردد. وقتی کنارش نشستم، اشک در چشمانش بود و گفت اگر امروز بمیرد هم خوشحال می‌میرد؛ چرا که ما را دیده است. شکسته‌تر از زمانی شده بود که چند هفته‌ای پیش ما بود. یک سری از حرف‌هایش را نمی‌فهمم اما سر تکان می‌دهم. ناراحتم که مازندرانی (طبری) بعد نیستم.

    حالا تهران از دور معلوم است. مستطیل‌های سیاهی می‌بینم که در خاکستری‌‌ای غلیظ و یک دست محو شده‌اند. حتی کوه‌ها هم معلوم نیستند، شهر در آلودگی غرق شده. نگاه کردن بهش از این زاویه باعث می‌شود چیزی در معده‌ام به هم بپیچد. غریزه‌ام التماس می‌کند، تمام سلول‌های بدنم فریاد می‌کشند که از آنجا دور شوم، که فرار کنم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. اما متاسفانه دقیقا به سمت همین گودال مرگ‌بار می‌رویم. آسمان، زمین و هرچه میان آن است، خاکستری‌ست و خورشید ظالمانه پرتوهایش را بر سرمان می‌بارد. همه‌مان پشیمانیم، باید همانجا می‌ماندیم. به خودم قول می‌دهم که به زودی دوباره برگردم و پرنده‌های بیشتری را بشناسم. 

    در خانه‌ایم و تعداد زیادی کیف و ساک و کیسه پلاستیکی این طرف و آن طرف است. هرچه را که توانستیم با خود آوردیم و هرچه را نمی‌توانستیم، به همسایه‌ها دادیم. هری دارد همه چیز را بو می‌کشد و بوی خودش را به آن‌ها می‌دهد؛ همه چیز باید در قلمروی او باشد. کیفم را که خالی می‌کنم، سیگارم را پیدا نمی‌کنم. تمام مدتی که هویر بودم، فراموش کرده بودم که سیگار دوم را با خودم آورده‌ام تا در خلوت کوه آن را دود کنم. حالا که برگشته‌ام هم سیگار را گم کرده‌ام. امیدوارم که کسی آن را ندیده باشد، فقط همین را کم دارم که به خانواده ثابت کنم سیگار نمی‌کشم. باید دفعه‌ی بعد که بیرون میروم، دو تا بخرم و زودتر با او صحبت کنم.

    سفر تمام شد.

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۱۹ مرداد ۰۳
    I'm a beast, I'm a monster,
    a savage; and any other
    metaphor the culture can
    imagine, and I've got a caption
    for anybody asking; that is
    I'm feeling fucking fantastic.
    آرشیو مطالب