نیم ساعت پیش داشتم به هری که توی پذیرایی روی یکی از مبلها لم داده بود التماس میکردم که بیاد و پیش من بخوابه. همه خواب بودند و خونه تاریک بود. هر از گاه نور سفید برق فضا رو روشن میکرد و دوباره تاریک میشد. بعد صدای رعد میاومد که هربار نزدیکتر میشد. حالا که مینویسم، هری اومده و بعد از اندازهگیریها و محاسبات فراوان، خودش رو پایین پام جا کرده. احساس وزنش روی پتو و چسبیده یه ساق پام، خیلی برام خوشاینده. دوست میداشتم که بغلش کنم و بخوابم؛ ولی همین که امشب اینجاست و نه روی مبل، به اندازه کافی خوشحالم میکنه. مهم نیست که پاهام خواب برن یا خودم خوابم نبره، کوچکترین حرکتی که باعث بشه هری از جاش بلند بشه، ممنوعه.