دوتا چیز که معمولا درباره‌شون صحبت نمی‌کنم:

- من به ندرت دلتنگ افراد می‌شم. خیلی کم پیش میاد که واقعا دلم برای کسی تنگ بشه. وقتی حسش کنم، عمیق حسش می‌کنم؛ ولی در باقی موارد واقعا احساسی ندارم. برای همین وقتی افراد بهم میگن ولشون برام تنگ شده، گیج می‌شم. هرچند به عنوان بخشی از مدل رفتار اجتماعی ایرانیان پذیرفتمش. حقیقتش من خیلی دقت کردم به نحوه سلام و احوالپرسی‌ها. خیلی وقت‌ها ملت اصلا منظورشون چیزی که می‌گن نیست. بعضی‌ها که اصلا منتظر شنیدن جوابت نیستند، صرفا یک نوار رو تکرار می‌کنند. گاهی این دل‌تنگیه همون کاربردی رو داره که عزیزم گفتن‌های ایرانی‌ها به افراد کاملا غریبه. خلاصه، گاهی از روی پذیرفتن رفتار اجتماعی متعارف جواب میدم، گاهی هم اصلا جواب نمی‌دم و یه حرف دیگه می‌زنم، ولی در کل برام سخته جواب دادن بهش وقتی حس متقابل ندارم. 

- من خیلی با تماس جسمی راحت نیستم و خیلی به آدمش و موقعیتش هم بستگی داره که چقدر راحت باشم. در حدی که وقتی اول دبیرستان بودم و یکی از دوست‌هام من رو هر زنگ تفریح بغل می‌کرد، بهش گفتم نمی‌فهمم چرا این همه من رو بغل می‌کنه. لول نه که کلا نفی کنم، من هم بغل شدن رو دوست دارم و خیلی وقت‌ها بهم آرامش داده، ولی خیلی وقت‌ها هم درکش نمی‌کنم. حقیقتش اینه که این رو هم پذیرفتم و یاد گرفتم که بخشی از رفتار اجتماعی‌ماست و به خیلی از آدم‌ها آرامش میده یا توی موقعیت‌های مختلف ملت دوست دارند یا نیاز دارند که بغل بشن یا محبتشون رو با بغل نشون بدن، حتی اگر در اون لحظه من اون حس رو نداشته باشم. اوایل فکر می‌کردم فقط به خاطر اینه که توی خانواده‌ای بزرگ شدم که خیلی کلامی و جسمانی محبتش رو ابراز نمی‌کنه، بعد فکر کردم که شاید ناشی از اضطرابه، الان فکر می‌کنم که هردو می‌تونه باشه و اینکه حتی لازم نیست دلیلی داشته باشه، صرفا منم که اینجوری‌ام.