چند وقت پیش بهم گفت بریم بیرون، کافه‌ای جایی، می‌خوام راجع به یه مسئله‌ای باهات صحبت کنم. کافه نرفتیم؛ ولی شروع کردیم همینجوری با ماشین توی اتوبان صدر و خیابون شریعتی دور زدن. هشت شب بود، من رانندگی می‌کردم و اون حرف می‌زد. مسئله‌اش رو که گفت و درباره‌اش صحبت کردیم، یه کم فضا بین‌مون آروم‌تر شده بود، شاید یه کم نزدیک‌تر، هرچند حرف زدن اسون‌تر نشده بود. بهم گفت دعا می‌کنه از اینجا نرم. ازش پرسیدم چرا؟ گفت ما دوستت داریم خب، من دوستت دارم و برات دعا می‌کنم همیشه. پرسیدم چی این رو دوست داری آخه؟ نفهمید منظورم چیه. جفت‌مون یه کم گریه کردیم و بابت گذشته معذرت خواستیم. با خودم می‌گم چی می‌شد اگر می‌تونستم اون لحظه‌های خالصانه رو همیشه نگه‌دارم.