نتیجهی اتفاقات شب گذشته و فکرهای امروزم این شد که فهمیدم اغلب خودم را در مقابل احساس محبت و حمایت افراد دیگر، ناتوان یافتهام. وقتی کسی یکی یا هردو را نشان میدهد، متوجه اهمیتش هستم؛ اما نمیتوانم واکنشی که از نظرم درست و شایسته آن رفتار باشد، از خودم بروز بدهم (در این مرحله، این که در روابط اجتماعی و صحبت کردن پسرفت کردهام، موضوع بحث نیست). به نظرم هر چه که بگویم یا انجام بدهم، کافی نیست. خیلی وقتها آنقدر مضطرب میشوم که در نهایت ممکن است حتی طوری به نظر بیایم که انگار اهمیتی نمیدهم یا حرفهای مطلقا بیربط بزنم. این یک لایهاش بود که در اینجا تمام نمیشود؛ اما ادامهاش از بحث امروز خارج است. در لایه بعدی، با خودم فکر کردم چرا بعضی از این رفتارها اینقدر برایم بزرگ و مهم هستند؟ (بعضیهایشان ممکن است باشند، منظورم آن معمولیهاست) چرا در ذهنم، آنقدر عظیم و سخاوتمندانه به نظر میرسند که هر کاری در جوابشان انجام بدهم، پاسخ برابری برای آن محبت و حمایت نیست؟ طوری که انگار هیچ وقت نمیتوانم برایشان جبران کنم؟ و فهمیدم که اینجا جاییست که خودم را لایق این محبت و حمایت نمیدانم. من لیاقتش را ندارم. اگر کسی یک زباله از سطل بردارد و آن را در دکور خانهاش بگذارد، همهمان تعجب خواهیم کرد. فکر میکنم آن زباله هستم. انگار بقیه افراد دارند در حقم لطف میکنند که دوستم دارند یا کمکم میکنند؛ در حالی که هیچ وقت فکر نکردهام در حال لطف کردن هستم، اگر دوست داشتم به کسی کمک کنم، صرفا انجامش دادهام، اگر کسی را دوست داشتم، صرفا دوست داشتهام. چرا این نمیتواند برای خودم هم صدق کند؟ چرا نمیتوانم بپذیرم مردم ممکن است از همین من خوششان بیاید؟ و دائم از خودم نپرسم چرا اصلا با من دوست هستند؟ چرا این کار را انجام میدهند؟ چرا از وقتشان میزنند؟ چرا من؟