روی پله برقی اول از سه تای متروی هروی وایسادم. متوجه شدم هوا مرطوب و خنک شده و با هوای مرطوب و مخلوط با بوی ماده شوینده ی چند دقیقه پیش فرق داره. یادم افتاد صبح دیده بودم ساعت 16 بارون میاد. فکر کردم هنوز هم داره بارون میاد و سریع کتابم رو توی کوله پشتیم گذاشتم. وقتی رسیدم بالا، دیدم هوا ابری و همه جا خیسه. باد خنک و مطلوبی به صورتم میخوره که بینش میشه قطره های کوچیک نم بارون رو حس کرد.
فکر کردن به اینکه در طول در ارامش کتاب خوندن من توی مترو بیرون داشته بارون میومده، حس جالبی بهم داد.
تمام طول راه لبخند زدم. همه ی برگ های تازه ی درخت ها و گل های سفید قطره قطره برق میزدن. بوی خوب تازگی و سبزه همه جا پخش شده بود.
پرنده ها شروع کرده بودن به خوندن و اونقدر قشنگ بود که حتی دلم نمیخواست مثل همیشه هدفون گوشم بذارم و آهنگ گوش کنم.
به جاش با حس عمیق کتابی که خونده بودم و محیط اطرافم فکر کردم و لذت بردم.
_________________________________________________
چقدر آدم های متفاوتی وجود دارن.
امروز مرد جوون کچلی رو با ژاکث چرم مشکی دیدم که هدفونش رو کنار میذاشت تا سوار موتور مدل جدید قرمزش بشه.
و اینجا، چند متر پایین تر توی میدون جوون دیگه ای سمت یه ماشین پیکان دوید و داد زد: حلالت باشه! کار خودتو کردی! و کنار راننده نشست صورتش رو ماچ کرد. پیکان سفید نویی بود که جلوش سنگ آبی چشم زخم آویزون کرده بودن.