واحد کناریمون قبلا یه زوج تازه ازدواج کرده مینشستن که جفتشون از صبح تا شب کار میکردن و هیچ صدایی از خونهشون نمیاومد، مگر وقتهایی که مهمونی راه میانداختن و به خاطر دیوار مشترک اتاقم باهاشون، ساعت یک شب از صدای موسیقی و تق تق کفش پاشه بلند روی زمین خیره میشدم به سقف.
چند وقتیه یه زوج دیگه اومدن که یه بچه دارن به اسم پرهام و تعداد دفعاتی که مادر خونه اسمش رو فریاد زده و بعدش صدای گریه بچه بلند شده از دستم در رفته. همهی مکالمات رو نمیشنوم و نمیدونم دقیقا چه اتفاقی داره اون سمت دیوار میافته؛ ولی هر بار از شنیدن جوری که این بچه رو دعوا میکنن و در اتاق رو میکوبن، اذیت میشم. با خودم میگم من که فقط میشنوم، اینجوری تحت تاثیر قرار میگیرم؛ چه تاثیری روی خود بچه داره؟
این زوج هم هردو کار میکنن و نگهداری از بچه با این شرایط سخته؛ اما حتی اگر هم بچه اذیت میکنه، حتما دلیلی داره. هرچند والد بودن توی این دوران واقعا سخته، نمیتونم تقصیر چیزی رو گردن بچهها بندازم. صرفا امیدوارم اونقدر آسیب نبینن که نتونن زندگی سالمتری داشته باشن و یک زمانی توی مسیر رشدشون، بتونن محدودیتهایی که والدینشون باهاش دست و پنجه نرم میکردن، درک کنن - حتی اگر نبخشندشون - و بدونن از یه جایی به بعد دیگه فقط به خودشون بستگی داره.