خستهام و دلم میخواد گریه کنم. زیر پلکان پل عابر مدیریت نشستم؛ روی یه مبل زهوار در رفته قدیمی که روش کارتن گذاشتن. بارون همچنان میباره و ماشینها با سرعت از اتوبان چمران عبور میکنن، در ترکیب با صدای تاپ تاپ قدم رهگذرها روی پلکان. دستام رو حس نمیکنم و منتظرم. پیرمرد نگهبان که توی کابین زیر پل زندگی میکنه، برام کارتن جدید آورد که خیس نشم. وقتی دید نیم ساعته همینجوری توی سرما نشستم، پیشنهاد داد برم داخل اتاقک. لبخند زدم و بعد از تشکر رد کردم؛ اما دیدن محبتهای ساده دلم رو گرم میکنه.