فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم و وقتی در نهایت یک جمله به ذهنم میرسه که بتونم به عنوان یه چیز جالب در خور شنیدن تلقی اش کنم، با گفتنش در دم احساس پشیمونی می کنم. تا قبل از گفتنش هم به نظر اونقدر قابل توجه نمیومد اما حتی بعد از گفتنش بیشتر حس میکنم که نباید می گفتم. یک عالمه جعبه توی ذهنم شناورن که تلاش میکنم یکی شون رو به چنگ بیارم و محتویانش رو تعریف کنم اما منصرف میشم. آیا اونها واقعا میخوان بهش گوش بدن؟ این خسته کننده نیست؟ بعدش چه فکری میکنن؟ دوست دارم من هم حرف بزنم و بهش گوش بدن اما... نگاهشون کن که چقدر خوب صحبت میکنن و بقیه هم جواب میدن. اون بار چیزی گفتم و اون وسط حرفم پرید بدون اینکه توجهی بهش بکنه. یا سرش رو برگردوند انگار نه انگار که من هم دارم بعد از بیست دقیقه کلنجار رفتن درباره چیزی جز معاشرت های روزانه صحبت می کنم. اصلا متوجه میشن دارم از چی صحبت میکنم؟ با همه ی اینها بعضی چیزها رو میگم و بعضی ها رو نمیگم و گاهی به نظر میرسه اصلا ایده های جذابی نبودند. شاید اونقدر برای چیزی تعریف کردن آدم جالبی نیستم. یا شاید هم این مسئله ها بیش از حد ساده ان. میتونم گوش بدم و بخندم. نمیدونم. احساس میکنم صدایی ندارم. فریاد میزنم ولی چیزی از حنجره ای که بهش چنگ میزنم بیرون نمیاد. دلم میخواد صدا داشته باشم. دوست دارم داستان تعریف کنم. اما حس سرخوردگی زودتر از هرچیزی سراغم میاد. حتی الان که میخوام این رو پست کنم. من همه رو ناامید میکنم. بذار بکنم! بیش تراز این نمیتونم نگهش دارم.