بذار بگم هر بار که از در دانشگاه وارد میشیم چی اتفاقی میفته: اونها بهت میگن برای ما مهم نیست تو نخبهای، برای ما مهم نیست تو استعداد درخشانی، برای ما مهم نیست برای پیشرفت علم تلاش میکنی، برای ما مهم نیست به اعتبار دانشگاه و کشور اضافه میکنی، برای ما مهم نیست چقدر دانش داری، برای ما مهم نیست چه کارهایی از دستت بر میاد، برای ما مهم نیست کارشناسیای، ارشدی، دکتری یا بالاتر، برای ما مهم نیست چه علاقهها و انگیزههایی تو رو به این مسیر آورده؛ اگر جوری که ما میگیم نباشی، هیچی نیستی، ارزش نداری. اگر جوری که ما میگیم ظاهر نشی و فکر نکنی، از روت رد میشیم. مثل مجرم باهات برخورد میکنیم، به دانشگاه راهت نمیدیم و توی دانشگاه هم میفتیم دنبالت انگار که دزد گرفتیم. برات ایجاد رعب و وحشت میکنیم، یه گوشه خفتت میکنیم و تهدید و بعد تحدیدت میکنیم. به چه جرئتی از همه چیزهایی که برای زندگی داخل و خارج از دانشگاهت تعیین کردیم، تخطی میکنی؟
دیروز یکی از بچههای استعداد درخشانمون با گریه و حال خیلی بد و دیر اومد سر کلاس. چند بار بهش گیر داده بودن و این سری حتی با اینکه ظاهرش مناسب بود، از در دانشگاه راهش ندادن. فرستادنش در اصلی که بره حراست و به اونجا هم تلفن کردن که از در راهش ندن! با زور جلوش گرفتن و جوری کیفش رو گرفتن که نزدیک بود بخوره زمین. کلی تحقیرش کردن، ازش بد گفتن، و بعد هم ازش تعهد گرفتن تا بذارن بیاد سر کلاس. میلرزید و گریه میکرد و به همه میگفت اشتباه کرده اومده دانشگاه، میره انصراف میده.
دانشگاه الزهرا دانشگاه تک جنسیتیه، سالها رفت و آمد توش با شال و روسری بوده، دست کم زمان کارشناسی خودم رو میتونم بگم اینطوری بود. کد خاصی برای پوشش وجود نداشت و من قبلا با لباسهایی رفتم که با خیلی بهترش همکلاسیم رو گرفتن. حالا مقنعه هم اجبار شده و بدون مقنعه نمیتونی از در وارد بشی، هرکسی که باشی و هر کاری که داشته باشی. همممم، تقریبا. اگر بچه خوبی باشی، یعنی شال و روسری سرت کنی ولی حجاب کامل داشته باشی یا چادری باشی، میتونی از قانون مقنعه اجباری که برای همه است - هرچقدر مضحک - و همه امضاش کردن قسر در بری. اگر این تبعیض نیست، پس چیه؟ توتالیتاریسم، ریسیسم، ریا، سرکوب. و کاش همین بود.
یه کم که میگذره متوجه میشی به صورت کاملا رندوم کسایی رو انتخاب میکنن که بهشون گیر بدن و به بقیه گیر نمیدن، حتی اگر ظاهری شبیه هم باشید. آدمهایی اونجان که صبح از خواب بیدار میشن و با خودشون میگن تا شب چطور باعث تروماتایز شدن دخترهای جوون مردم بشم و آدمهایی هم هستن که به اینها دستور و پول میدن تا دغدغهی نخبهی این کشور پژوهش نباشه، این باشه که چیکار کنه یک روز با آرامش وارد جایی بشه که به راههای مختلف بهش میفهمونه اینجا خواسته نمیشه؟ چطور آدم باید هرروز اتفاقاتی از این دست توی هر بخش ببینه و فرداش انگیزه داشته باشه ادامه بده؟
و کاش همین بود. بچههای که اطراف منن بارها و بارها از بینظمی و بیمسئولیتیهای اینها در تک تک بخشها، چه خدماتی و چه آموزشی، شنیدن و خیلی رو هم به چشم دیدن. مورد آخرش هم دستشوییهای هنر بود که یکیشون از ترم قبل خراب شده و این یکی از آخر شهریور و هر دو رو ول کردن به حال خودشون. بگذریم از اینکه جز ساختمونهای جدید و کتابخونه (اون سرویس خوشگلی که عکسش هر از چند توی اینترنت پخش میشه، مال مسجده)، سرویسها وضع خوبی ندارن و بسیار غیربهداشتیان، یک ماه دانشکده هنر رو بدون دستشویی رها کرده بودن. یعنی دغدغهی دانشجوی زن هرروز باید این باشه که 1. آیا پس از دست کم یک ساعت راه آمدن در گرما و سرما وارد دانشگاه خواهم شد؟ 2. آیا دوباره لازم خواهد بود عرض و طول دانشگاه را برای یافتن سرویس طی کنم؟
بچههای خوابگاه هم از کیفیت غذا ناراضیان. به جز تفاوت فاحش بین وعده ناهار و وعده شام که فقط مال خوابگاهیهاست، کمیت و کیفیت کلی غذا پایین اومده. وقتی نیازهای اولیه انسان فراهم نباشه، پیشروی به مرحلههای بالاتر، فکر کردن به هدفهای دیگه، سخت و ناممکن میشه، امنیت روانی جدا. من خوابگاهی نیستم و از همه مشکلات بچهها که کم هم نیستن اطلاع ندارم.
تازه من هنوز از وضعیت کارگاهها چیزی نگفتم. دانشکدههای دیگه که ساختمونهای جدیدتری هم دارن، به نسبت شرایط خوبی دارن و وضعیت کلاسها خیلی مناسبتر از دانشکده هنره. به نظر میرسه دارن از هنر انتقام میگیرن و انگار به طور عمدی ولش کردن به حال خودش. کارگاهها تمیز نیستن و نیاز به تجهیز شدن جدی دارن. از وقتی من اینجا کارشناسیم رو شروع کردم و حالا که ارشدم، هیچ چیزی بهشون اضافه نشده و فقط به حجم دستگاهها، سهپایهها و خرکهای شکسته اضافه شده. مجسمههای درست حسابی هم نداریم - قبلا هم نداشتیم، همگی تندیسن چون کشیدن گردن به پایین مجسمه تحریک آمیزه. مدل آوردن هم با بدبختی و به شروطهاست، اگر اصلا بتونی از بین لایههای پارچه بفهمی بدن چه شکلیه - و لوازم طبیعت بیجان هم اغلب شکسته ان. میزنورها هم داغون و چراغها هم محدود یا خراب.
انجمنهای صنفی؟ مردهان. به زور معاونت که میخواد شرایط رو عادی و پویا نشون بده نفس میکشن. از پوسترهای رویدادها و کارگاه کاملا مشخصه جسد دانشگاه در حال فاسد شدنه. هم تعداد به طور فاحشی کم شده و هم تنوعی وجود نداره. نود درصد رویدادهای مذهبی هستن و همین.
بچهها میگفتن حال کردن که رفتم برگه دستم گرفتم "دستشویی تا کی خرابه؟" و اعتراض کردم و فرداش دست کم برامون مایع دستشویی گذاشتن (هرچند توش آب بستن)، چون مود همیشگی خودشون این بوده که :"ولش کن، ارزش نداره اعصابت رو داغون کنی."، "ولش کن، اهمیت نده. این دوسال هم میاد و میره، اینها نمیفهمن." و کاملا از دانشگاه اومدن ناامید شدن. من هم میدونم چی میگن، تا مغز استخونم؛ اما نمیتونم بایستم و بذارم تا هرجا که میتونن از حقمون بردارن، چون اگر بتونن، این کارو میکنن. اونجا ایستاده بودم تا حراست بیاد سراغم، با خودم فکر میکردم من هیچی، همکلاسیهام چی؟ اونها هم نه، این نودانشجوها چی که با این همه امید و آرزو وارد دانشگاه میشن؟ این دانشکده هنریه که قراره باهاش مواجه بشن؟ دانشکده هنری که دوتا مجله پژوهشی رتبه الف داره و خیلی بهش مینازه، باید این شکلی باشه؟ من فقط یکسال دیگه اینجام، اگر نتونم تغییری ایجاد کنم، دست کم تلاشم رو میکنم. نمیذارم بدون دردسر و مقاومت اعمال زور کنن.
حال اون همکلاسیم رو خیلی خوب میفهمیدم، چون چندین بار تجربهاش کرده بودم. اگر تونستم برگه دستم بگیرم برای اینه که از زمان اعتراضها و بعد از اون بارها با این آدمها چشم تو چشم شده بودم و میشم. تحقیر شدم، بهم تهمت زدن، وسط دانشگاه توسط سه تا حراست مرد که ازم بزرگتر بودن خفت و تهدید شدم، همه شون رو دیدم، چه اونهایی که باهات مستقیما مثل مجرم برخورد میکنن و چه اونهایی که لبخند میزنن و با پنبه سر میبرن، چه زن و چه مردشون و چه لباس شخصیهاشون که خود حراستیها هم با افتخار به وجودشون اقرار میکنن و مستقیم به لباس شخصیای خیره شدم که بهم گفت ما برای شما اینجا نیستیم، برای حراست از دانشگاه اینجاییم. و گریه کرده بودم، توی دانشگاه، توی خونه، شبها قبل از خواب و صدها بار به خودم گفتم کاش نیومده بودم ارشد، کاش میتونستم انصراف بدم.
وضعیت استادها؟ دانشگاه(ها) با کمبود شدید استاد و هیئت علمی روبهروئه. نه کسی میاد درس بده و نه غربالگریها گذاشته کسی بمونه. همه میدونیم اگر استادی سر جاشه، دلیلش چیه. هنوز یکی دوتا استاد داریم که سرشون به تنشون بیارزه و بتونی با خودت بگی دست کم یه کم از دانشش استفاده میکنیم، اما روی هیچ کدوم نمیتونی حساب باز کنی. اغلبشون خارج تحصیل کردن اما ته افکارشون میتونی ببینی چقدر بستهان. استادی دارم که کل اروپا رو گشته، دخترش خارج بدون حجاب میگرده اما سر کلاس به ما میگه حجاب میراث فرهنگی ماست. استاد دیگهای دارم که میگه ما در یک کشور کمونیست زندگی نمیکنیم و اگر در کشوری کمونیست زندگی نمیکردیم، میتونستم جواب حرفش رو بدم! همگی هم حرفهای تکراری میزنن و جای تعجب نیست موضع سیاسی یکسانشون. بسیار هم زیرآب زن، طوری که با هر کدوم صحبت میکنی میبینی بقیه گروه حقش رو خوردن.
میریم به وضعیت غذا اعتراض کنیم، میگن یه جوری باشه که تجمع و حراستی نشه! و من بیزارم از اینکه هرچیز کوچیک و بزرگی داخل این دانشگاه - و کشور - تبدیل به موضوعی امنیتی میشه. مشکل اینه که دانشگاه یک نهاد جدا نیست. قوه قضائیه یک نهاد جدا نیست. هیچ نهادی در ایران مستقل نیست. و بسیاری از مصیبتهایی که میکشیم به خاطر همینه. حرف زدن راجع به چیزها، نشون دادن کوچکترین مخالفت، تهدیدی بر امنیت ملی حساب میشه، حتی اگر داخل یک محیط کاملا آکادمیک و آزمایشی در حال صحبت باشی، باقی جاها که بماند. و جامعهای که اعتراض نکنه، جامعهی مرده است.
و من اینجام که بگم من دوستدار دانشگاهم بودم و هستم و وظیفهام اینه که نفرتم رو نسبت بهش ابراز کنم و به شما هم همهی زشتیهاش رو نشون بدم.
*عنوان: شعار دانشگاه الزهرای تهران