از زمانی که یادم میاد، دوست نداشتم تولدم توی تابستون باشه. هوا گرمه و بعد از ده قدم عرق میکنی. یک ساعت بعد انگار خورشید، همه چیز، از جمله خودت رو بلعیده و تمایل شدیدی پیدا میکنی که خورشید رو بُکشی. سریع خسته میشی و کاری هم از دستت بر نمیاد، دائم فکر برگشتن به خونهای و نگاه کردن به اطراف شبیه خیره شدن به یه عکس سوخته است که زیاد نور گرفته. دلم میخواست هوا خنک باشه، بارونی و چکمهام رو بپوشم و خیابونهای پرکنتراست تهران رو متر کنم. توی چالههای آب دنبال سایه بیفتم و به چنارها توی پسزمینه آسمون خیره بشم. راه بیفتم بدون مقصد؛ ولی مطمئن باشم که توی کلیسا میایستم و تماشای غروب خورشید رو از دست نمیدم. فکر کنم، فکر کنم و باز فکر کنم و تصاویر رو توی ذهنم ذخیره کنم. شبیه یه سیاهچاله که همه نور و انعکاسش رو میبلعه.