دیگر قدرتی نداشتم. هیچ سلاحی برایم باقی نمانده بود که با او بجنگم. دو دستم را محکم گرفته بود. هر لحظه امکان داشت که از قدرتش استفاده کند و حتی خاکسترم هم به جا نماند. بهش گفتم: "اونی که دوستت رو کشت، من نبودم، خودت بودی." تکرار شدن خاطره آن شب در آن کوچه تاریک را به روشنی در چهره اش می دیدم. فشار دستان بزرگش دورم بیشتر شد و از خشم دندان هایش را به هم می سایید. فکر کردم دیگر آخرش رسیده و تنها امیدوار بودم گربه ام بتواند فرار کند. اما کم کم گره دستش شل شد، با قدم های سنگین از اتاق بیرون رفت و سر راه چهار چوب در و چند وسیله دیگر را شکست. پاهایم از مواجهه با مرگ توان نگه داشتنم را نداشت و به زمین افتادم. برای کشتنم بر می گشت، نابودی من آسان تر از رو به رو شدن با حقیقت بود، اما برای حالا در امان بودم.