یکی از نکته هایی که یه نویسنده داستان رو خوب می کنه؟ اینه که باعث میشه فراموش کنم کسی این داستان رو نوشته. 
یکی از چیزهایی که توی داستان توی ذوقم می زنه اینه که نویسنده نکات اخلاقی یا نتیجه رو به جای اینکه تحت داستان یا از طریق شخصیت ها به مخاطب بده، خودش تعریف می کنه و به جای خواننده قضاوت می کنه. به عنوان خواننده دوست دارم خودم تصمیم بگیرم، با اینکه می دونم داستان آینه ی نویسنده است و خودش و ایدئولوژیش به طریقی اون پشته حتی اگر به نظر نیاد. هیچ کس دوست نداره به طور مستقیم نصحیت بشنوه چون اون رو توی موقعیتِ پایین تر قرار میده و به برتری دیگری اقرار می کنه. 
نمونه ی بارزش - که عمرش طولانی باد تا دو تا کتاب آخر رو منتشر کنه - جرج آر آر مارتین، نویسنده بازی تاج و تخته. مارتین داستانش رو از طریق شخصیت های مختلف روایت می کنه که هر کدوم علاوه بر تفاوت ها و پیچیدگی هایی که خودشون دارن، نماینده یک نفر از یک خاندان یا گروه  با شیوه فکری خاص خودشون هستن. گاهی یه اتفاق رخ میده و خواننده میتونه جای شخصیت های مختلف بشینه و خودش قضاوت کنه که می خواد با کدوم شون همراه بشه یا کدوم دیدگاه درسته. فرایند نتیجه گرفتن توی ذهن خواننده شکل میگیره نه توی متن کتاب. 
اینکه مارتین داستان رو با چند شخصیت پیش میبره به این معنی نیست که یه نویسنده با فقط یه زاویه دید نتونه خودش رو پنهان کنه و قضاوت رو به عهده مخاطب بذاره. حتی اگر نویسنده می خواد من نتیجه خاصی بگیرم، میتونه این کار رو بدون آشکار کردن خودش انجام بده. به شرط اینکه نویسنده ماهری باشه.