Statice; Something that never changes.

.

دسته گل رو دستم گرفتم و کنار خیابون شلوغ ولیعصر توی پیاده رو ایستادم، زیر نور ملایم خورشیدی که داره غروب می کنه. هوا داره سردتر میشه و ونک توی رفت و آمد آدم ها گم. از این فکر که اون روز هر دو به گل خریدن فکر می کردیم لبخند می زنم اما چیزی معلوم نیست، ماسک همه احساسات انسانیم رو می پوشونه. 

.

لئو "حالت چطوره؟" ام رو با "حال تو چطوره؟" جواب می ده. معمولا اینطوری از زیر سوال هام در میره. می خوام بگم، همه نگرانی های درونم رو، اون دو روزی که توی مرز گریه کردن بودم و فکر اینکه منتظرم آینده از هم بپاشه، از اون وقتی که می خواستم سنگینی همه چیز رو بذارم کنار و برم خونه اش. به جاش میگم: "الان خوبم." و لبخند می زنم. یادم میره ماسک خوب و بدم رو پنهان می کنه.

.

سرم درد می کنه، پاهام از راه رفتن زیاد درد می کنه، با این حال به قدم برداشتن ادامه میدم. جالبه که وقتی قدم می زنم، کارها به نظر "شدنی تر" میان. انگار انجام یک عمل فیزیکی باغث میشه ذهنم از توی مرز انتزاعیش بیرون بیاد و واقعی تر ببینه.

.

از یک سری کارهایی که قصد دارم انجام بدم و آینده با آمایا صحبت می کنم. کلماتش دقیق یادم نیست اما میگه: "من مثل تو مسیر مشخصی ندارم." برای چند لحظه از تعجب ساکت میشم. این ملقمه توی ذهنم که هر چیزی توش پیدا میشه و دارم همه سعیم رو می کنم یه کم از مبهم بودنش کم کنم، کی تبدیل به یه مسیر مشخص شده؟

.

اگر یه جوون دیدید که کوله مشکی داره، یه طلسم خوش شناسی بنفش از کیفش آویزونه و احتمالا کلاه بره سرشه، بیاید با هم گپ بزنیم چون احتمالا حواسم نیست؛ دارم Complication گوش میدم و از کنتراست برگ های چنار توی زمینه آبی کمرنگ آسمون لذت میبرم.