به این فکر کردم که آزادم؟ آزادیم کجاست که اینطور دنبالش می گردم؟ آیا توی آزادترین نقطه ی ممکن دنیام نایستادم؟ این مرزها، این خط های قرمز نئونی روی زمین و طناب های ضخیم دور گردنم اصلا وجود دارند؟

.

چیزی که می خواستم و قلبم برای رسیدن بهش می تپید، چیز ساده ای بود. یک کنش  ساده که یک تصویر خاص توی ذهنم رو تداعی کنه. اما راهی نامطمئن، طولانی و سخت برای به واقعیت رسوندن اون لحظه کشیده شده. 

.

چی از دست میدم اگر رها کنم؟

.

باید باهات حرف بزنم. تنها چیزی که توی سرمه اینه که باید باهات حرف بزنم. و روزها نمی گذرن. و دغدغه های بزرگ یقه مون رو چسبیدن.